نتایج جستجو برای عبارت :

من خوشحالم تو رو انتخاب کردم^^

وقتی جوون بودم دوست داشتم هر کس دیگه‌ای باشم به جز خودم. دکتر برنارد گفت اگر توی یک جزیره تنها بودم، مجبور می‌شدم به همنشینی با خودم عادت کنم. گفت باید با خودم کنار بیام. با تمام عیب و نقص‌ها، ما خودمون عیب و نقص‌ها را انتخاب نمی‌کنیم. اونا بخشی از وجود ما هستند و باید باهاشون کنار بیایم. دوستامون رو می‌‌تونیم انتخاب کنیم و من خوشحالم که تو رو انتخاب کردم.
زندگی هرکس یه راه بی انتهاست، بعضی هاشون صاف و آسفالت شده هستن و بعضی دیگه مثل مال من
امروز خیلی خوشحالم
 اول صبح اون چیزهایی که باید ببینم رو دیدم 
خیلی خوشحالم هیچ وقت تو توی قلبم نیومدی 
خیلی خوشحالم با تو بد اخلاقی کردم .زجرت دادم .جونت رو گرفتم 
اون موقع هم حس خوبی نسبت به تو نداشتم 
تو یه ادم مزخرف توی ذهنم بودی و هستی 
اتاق تاریکه...اگر به تاریخ گوشه ی وبلاگ نگاه نکرده بودم نمیدونستم امروز چندم بهمن بود...تاریخ را گم کردم...
به تاریخ شبی که بعد از زدن دکمه ی چهارده ساعت کرنومترم،قدر ده دقیقه رقصیدم...
خوشحالم...از اینکه هنوز نشانه های حیات در من هست خوشحالم...
دانلودآهنگ خیلی خوشحالم علیزاده با لینک مستقیم
خیلی خوشحالم عشقم

دانلود آهنگ خیلی خوشحالم از محمد علیزاده با کیفیت 320

دانلود آهنگ محمد علیزاده خیلی خوشحالم که تو بدنیا اومدی

خیلی خوشحالم از اینکه تو به دنیا اومدی متن

آهنگ خیلی خوشحالم محمد علیزاده آپارات

کلیپ خیلی خوشحالم از اینکه تو بدنیا اومدی

آکورد آهنگ خیلی خوشحالم محمد علیزاده
اما من خوب نیستم
نبودنت برام پر از درد و غصه بود
اشک ریختن و غصه خوردنام آخر سر منجر به کمردرد شدید شد و قلبم که دیگه نگم نمیخواست بزنه
خوشحالم که حالت خوبه و کم کم حال منم خوب میشه ایشالا
فردا میرم سرکار
امتحان کردم دیدم میتونم راه برم و بشینمو پا بشم
بودنت برام یعنی زندگی
دوستت دارم
خیلی
مراقب خودت باش لطفا
آخ دلم میخواد ببینمت
هرچی تو دلم قایم کردم، همه دردایی که قایم کردم، 
همه ی زخم هایی که بهم زدی، همه ی حرفایی که من نبودمو بهم زدی...
همه ی همه رو توی صورتت خالی کنم و بگم خوشحالم که هیچی نشد..خوشحالم که صبوری کردم و تحمل..چون الان خیلی خوشبختم خیلی..به کوری چشم حسودا..
هیچوقت هیچوقت نمیخونی اینجارو اما بگم که هیچ وقت نمی بخشمت.هیچوقت..
چقدر خوشحالم نه بهش رای دادم و نه به قول خودشون با رائم نظامشون رو تایید کردم
بنظرم همه کسانی که توی انتخابات قبل شرکت کردن و انتخاب اشتباهی داشتن مسولن در مقابل:
کسانی که نمیتونن گوشت بخرن
کسانی که نمیتونن میوه بخرن
کسانی که نمیتونن بنزین بخرن
و کسانی که....
#علی_برکت_الله
پ.ن:
وقتی شعور و قدرت تشخیص انتخاب درست رو نداریم حداقل اشتباه هم انتخاب نکنیم
خوشحالم اولین بوسه‌م با تو بوده. خوشحالم اولین کسی که بغلم کرد تو بودی. تنها کسی که بغلش خوابیدم.‌ خوشحالم. که امشب که پسره لبامو بوسید، از ته دلم راضی بودم فرستم نیست، که فرستم با تو بوده. در حد شکر کردن خوشحالم. اینکه اولین بوسه‌م با 'تو' بوده ،صرف نظر از هر چیز دیگه‌ای، خوشحالم میکنه.
میدونی چی خوشحال ترم میکرد اما؟ که نون تو میبودم. نونِ 'تو'. نون تو میبودم و امشب نمیذاشتم بغلم کنه، گردنمو ببوسه و لبامو. کاش نون 'تو' میبودم.
 
راستش اومدم همو
آزاد شدم خوشحالم ننه...
ایشاالله آزادی همه...
سرانجام در نیمه های یک روز گرم تابستامی آخرین امتحان خــــــر رو دادم و تمام شد رفت:))
این ترم به خاطر فوت برادرم میان ترم ندادم کلا ولی بدون میان ترم همه رو پاس کردم تا اینجا فقط یه زبان تخصصی منو نگران کرده:(
اونم حله ان شاالله.
روانشناسی ۴۰۰ صفحه ای رو بدون نمره استاد ۱۶ شدم برگای رفقا ریخت:))
بقیه با ۸نمره میان ترم به زور ۱۵ شدن:))
من امشب سرخپوست رو دیدم. قبل از اینکه برم با خودم فکر میکردم ممکنه دیدن این فیلم دریچه‌های بسته ذهنمو وا کنه؟ بشه عین اون فیلما که قبل و بعد از دیدنش، زندگیت متفاوته؟
الان خیلی خوشحالم. اینکه یه فیلم ایرونی اینجوری خوشحالم کرده بیشتر خوشحالم میکنه.
همین، سرخپوست امیدوارم کرد.
منو به خودم.
منو به سینمایی که حرفاشو به فارسی میگه.
Your highs and lows for the month
این ماه با افسردگی سر و کله زدم به خاطر رفتار وسواسی به شدت عصبانی شدم ،با مشاورم در موردش حرف زدم و آروم شدم.راستش روزی که شروعش کردم به شدت افسرده بودم و نیاز داشتم چیزایی رو پیدا کنم که خوشحالم میکنه اصلا به خاطر همین روز اول رو نوشتم.
و سعی کردم بیشتر چیزایی که خوشحالم میکنه رو انجام بدم.
این ماه پر بودم از بالا و پایین های احساسی و الان به یه سکون پنجاه درصدی رسیدم که این تمرینام توش دخیل بودن ...
ممنونم از مهناز بابت این چ
چقدر ادمای جدید امتحان میکنید و شاید
میکنم. هی به این فکر کن به اون فکر کن. این فالو کن اونو انفالو کن. اون
چرا رفته اینو چرا اوردم؟ هدفم ازاون چی بود از این چیه؟ چرا نمیتونم اینو
ول کنم چرا خاطره های اون ولم نمیکنه. پدر خودمونو دراوردیم خداییش.
خوشحالم که تنهام و خوشحالم که کسی با فکر کردن به من بیخابی نمیکشه و خوشحالم که دلیل بی خوابی هام فکر کردن به کسی نیست.
با ح حرف زدم و الان به شدت آرومم. قرار شد این بچه من رو از بلاک در بیاره و من فقط سکوت کنم. قرار شد اومد تهران هم رو ببینیم. و دیدمش و چهره‌ی از اشک پف کرده‌ی من رو دید و باز به من مایل شد .. خوشحالم بالاخره یکبار پافشاری‌ام جواب داد و او هنوز دوستم داره و می‌تونم دلم رو بهش خوش کنم. خوشحالم و آروم. 
+ دیشب بعد از مدت‌ها خوشحالِ خوشحال بودم. اون قدر خوشحال که حس می‌کردم صورتم داره می‌درخشه و هرکی بهم نگاه کنه همه چیز رو می‌فهمه. می‌فهمه که خوشحالم و سبکم و نمی‌تونم جلوی اون لبخند احمقانه‌م رو بگیرم. خوشحالیه تا همین الان هم ادامه داشته، خدا رو شکر.
+ جواب فرهنگ رو ندادن. گفتن فردا یا پس‌فردا زنگ بزنید. مسخره کردن خودشونو!
+ این آهنگه رو هم گوش بدید. از اوناییه که یه حس خوب توام با عذاب وجدان بهم می‌ده. احتمالا چند وقت دیگه هم عذاب وجدانه
همه ی نوشته هام رو پیش نویس کردم. همه چیز چه خوب چه بد گذشته و من تمامش رو توی گذاشته جا میذارم و درس هایی که ازش گرفتم رو تو قلب و ذهنم نگهداری میکنم.
شاید بگید خیلی دیوونه م اما خوب شد که امسال نشد و دوباره قراره یه سال دیگه هم تلاش کنم . 
خوشحالم بابت درسایی که گرفتم و قراره بگیرم.
خوشحالم از اینکه فهمیدم برای خانواده م خیلی مهمم فارغ از نتیجه.
دلم آشوبه بابت وقت های از دست رفته و کم کاریام اما هرچه زودتر تلاش میکنم احیا بشم . الان وقت این کار ها
حقیقتش
اولا خیلی خوشحالم که مخاطبای من ادمای باهوش، و پرتلاشی هستن. مخصوصا اونایی که سنشون از من کمتره.
در ثانی، خیلی خوشحالم که تقریبا همه تون کانادا و استرالیا رو از گزینه هاتون حذف کردین
و همین که مخاطبای من، سوئیس، هلند، و امریکا رو به کانادا و بقیه اروپا و استرالیا ترجیح میدن،
و بیشتر از همه، کشور خودمون، یعنی ایران رو دوست دارن،
برای من کافی و ستودنی هست 
و نشون میده حداقل یه کوچولو اثر مثبت داشتم. نمیگم همه ش به خاطر منه،
ولی حتی اگه ی
سلام
من برگشتم!!
اینم از آخر سربازی!
توی یه جزیره فوق حساس و امنیتی و فعالیت های سربازی زیاد و همچنین رد یه پیشنهاد کاری از اونجا اومدم خونه و واقعا خوشحالم.
الان چند وقته ناراحتی ندارم.
الان چند وقته خوشحالم.
الان چند وقته دنیا برام رنگارنگ شده!
الان چند وقته دارم به پیشرفت فکر میکنم دارم به روایت نصر فکر می کنم.
الان چند وقته که غمی از رفتن یکی از خوشحالی هام ندارم، چون دلایل خوشحالیم اینقدر زیادن که یکیش بره، بقیشون جاشو پر میکنه.
الان دارم س
سلام ماه قشنگم :)
از روز چهاردهم برایت می نویسم، خوشحالم که در کنار تو هستم... امروزم در کنار میم قشنگم گذشت، دستای نرم و کوچکش را گرفتم، گونه اش را بوسیدم و با جان دل در نقش خاله نبات وقتم را در کنارش گذراندم. 
ماه من، خوشحالم که هستی :) 
خبر کوتاه بود: گفت با تو خوشحال نیستم، با مائده خوشحالم.
خداحافظی سختی کردیم، گریه کرد، گریه کردم، گریه کردم،‌گریه کرد، دستم را فشرد و بوسید و با گریه گفت مراقب خودت باش. گفتم باشه. گفت قول میدی؟ گفتم باشه.
دلتنگی امان از ما برید.
از طرفی خوشحالم
از طرفی 
حسی غمگین و ناراحت دارم
دلم گرفته
از اینکه دختره خوب داره ازدواج می کنه، خوشحالم
از طرفی دیگه ...
نمی‌دونم، شاید ته دلم هنوز امید بازگشت به قبل رو داشتم.
تا امروز دوام آوردم که چیزی ننویسم
نشد!!!
ولی به هر حال براش آرزوی خوشبختی می‌کنم.
اینجا رو می‌بینید؟
تماشاگر دومین بچه‌ی منه. البته شاید نتونم بهش بگم بچه، تماشاگر خود واقعی منه. 
اما دیروز، دیروز تولد اولین بچه‌م بود. 
سه سالش شد. 
سه سال... مثل برق و باد گذشت!
من آدمِ انتخابای عاقلانه نیستم. کار درست رو انجام نمی‌دم و اگه انجام بدم، توش استمرار ندارم. اما این بچه‌م، به جز ادامه دادن زبانم شاید تنها کار عاقلانه‌ای بوده که انجامش دادم و ادامه‌ش دادم.
می‌تونم بگم پاداشش رو دیدم. اتفاقای خوبی که بعدش برام افتاد، دوستا و ا
درسته که دم به دم بر همه دم داره برام اتفاقات فاجعه می افته، و حتی در موردش با هیچکی نمیتونم صحبت کنم، اما
سعی میکنم کارایی کنم که خوشحالم کنه
امروز مثلا
شروع کردم به رزومه نوشتن.
هرچند فقط تا اسم و فامیل خودم و اسم دانشگاه پیش رفتم
اما چون چیزیه که خوشحالم میکنه، یه تیکه دیگه ش رو گذاشتم فردا بنویسم. مثلا رشته ی تحصیلی رو :)) بعد مثلا پسین فردا، لابد عنوان پایان نامه رو :))
بعد به این فکر کردم که احتمالا پسین فرداتر که میرسم به قسمت رزومه ی کاری،
عه چرا من امروز و این موقع خونه‌م؟ چون کلاسم تو موسسه به دلایلی کنسل شد. جاش ترجمه کردم و درس خوندم. دیشب داشتم فکر می‌کردم یعنی کتابم رو که بفرستن ارشاد، ارشاد ازم می‌خوام هر جا نوشتم «دوست‌دختر» به جاش بمویسم «نامزد» یا نه؟:))) تو صدا سیما که اینجوریه:)) دیگه به جاهای خوب کتابم رسیدم. احساس می‌کنم قراره از این به بعد اتفاقات خوبی توش بیفته و جاهای گریه‌دارش تموم شده. دیگه گریه‌ای هم اگه باشه، از روی شوقه. دیشب چندین فصل رو ویرایش هم کردم و
در رو پشت سرم بستم تا بیست روز از دغدغه های جاری و متداول کار دور باشم.
وقتی فضا انقدر آلوده و مسموم شده که تصمیم گرفتم به قدر ضرورت با دیگران حرف غیر کاری بزنم... حس بدم رو جلوی در گذاشتم و زدم بیرون.
دیشب داشتم به فرشید میگفتم خوشحالم آینده م اونجا نیست.از اینکه قراردادم رو به پایان هست خوشحالم و برای تمدیدش هیچ تصمیمی ندارم.
آرامش به من برگشته.
سلاااااام بر دوستان عزیز دلم. حالتون چطوره؟
متاسفانه بازگشت پر افتخار کوآلای خسته ی بیان رو اعلام می کنم. تو این وضع اقتصادی ازتون انتظار گاو و گوسفند سر بریدم ندارم. خودم یه مورچه ای چیزی پیدا می کنم می کشم...
تو این مدت کمتر از دو ماه انگار تو غار زندگی می کردم. از هیچی و هیچ کس خبر نداشتم...
بعدش قضیه ی عمل لیزر پیش اومد و مادر من دوتا گزینه پیش روم گذاشت: 1) عمل چشم و راحت شدن از شر یه عینک مزاحم 2) خرید گوشی
خب منم گزینه اول رو انتخاب کردم و چون هن
چقدر خوشحالم زندگیم از پول و وسایل کسایی که با ناخوشی بهم داده بودنشون تمیز شد. 
چقدر خوشحالم دوباره با خدا حرف میزنم و میدونم که دوستم داره و تنهام نذاشته.
من دلم یه زندگی پر از محبت و برابری و صداقت میخواد و اینو از خودم شروع میکنم.
تا جایی که وظیفمه پیش میرم و بقیه ی جنگ رو به خدا می‌سپارم.
این پاییز برام مثل یک چشم به هم زدن گذشت.
 
خوشحالم انقدر درگیر کارای مختلف بودم که وقت نکردم اصلا به چیزای دیگه فکر کنم و افسرده شم.
همش در حال تقلا بودم. تقلا برای تافل، برای اینترنشیپ، برای اپلای و ایمیل و  GRE و اینجور داستان‌ها. کار و دانشگاه هم که عضو ثابت بوده این مدت.
 
فارغ از اینکه نتیجه اش آخر چی میشه من خوشحالم که انقدر خوش گذشت این مدت. امیدوارم در ادامه هم سرم همینقدر شلوغ باشه.
یک چیزی که خیلی مهمه اینه که دارم یاد میگیرم چطور وقتی م
خب از همین تریبون اعلام میکنم آزمون توشهری قبول شدم و به جمع گواهینامه‌داران پیوستم :))))
خیلیم خوشحالم. تابستونم بی‌ثمر نموند. 
همیشه از رانندگی میترسیدم. واقعا خوشحالم که توو دو ماه کلاس هام رو رفتم و اونقدر یاد گرفتم که دفعه ی دوم با وجود یه افسر سختگیر و جدی قبول شدم :) الان چشمام قلبیه  :)))
 
چند تا چیز دیگه هم هست که باید بنویسم ، حالا میام مینویسم بعدا.
 
 
 
پست «تنهایی» رو یادتونه؟ به دلایلی همکارم نتونست امروز در کارگاه شرکت کنه و من باید به جای او بحث «تجاوز» را تسهیل‌گری می‌کردم و بحث خودم یعنی «تنهایی» را هم به یکی دیگر از همکارها سپردم چون اجرای دو بحث آسان نبود.
خیلی خیلی استرس داشتم. چندین بار مطالب رو دوره کردم، مسیر بحث را در ذهنم مرور کردم و همچنان پر از استرس بودم. باید برای یک سری نوجوون دختر و پسر درباره تجاوز صحبت میکردم؛ تجاوز جنسی، بدنی، کلامی و مجازی. خیلی خیلی برایم سخت بود. در
امروز خیلی حالم خوبه. اونقدری که دارم برنامه‌ی قرارهای بین شهری رو میچینم. مطمئنم روز قرار گریه میکنم و به خودم فحش میدم که چرا وقتی خوشحالم برنامه چیدم ولی می‌دونم که به سختیش می‌ارزه. قلبم واسه دیدن الهه تند میزنه. همین طور فاطمه و مهدی. بسیار بسیار خوشحالم. و امیدوارم برنامه‌ها اوکی شه.
۲۲ساله شدم.فکر میکردم کسی یادش نیست.اشتباه میکردم.توی دانشگاه که یه عالمه تبریک داشتم تازه تو کلاس همه به افتخار تولدم دست زدناومدم خوابگاه و قرار بود با بچه ها بریم خرید.اما یهو سر از کافه در اوردیم و بله!سوپرایز!!! سوپرایز شده بودم باز برای تولد!و حتی کوچکترین ذره هم شک نکرده بودم!!!خیلی خیلی خوشحالم.اصلا انتظارشو ‌نداشتم.دیشب یه عالمه ناراحت بودم که هیچکس حواسش بهم نیست.الان از شدت خوشحالی نمیدونم چی بگم.و خب خدا رو فقط شکر میکنم که آدمایی
پست «تنهایی» رو یادتونه؟ به دلایلی همکارم نتونست امروز در کارگاه شرکت کنه و من باید به جای او بحث «تجاوز» را تسهیل‌گری می‌کردم و بحث خودم یعنی «تنهایی» را هم به یکی دیگر از همکارها سپردم چون اجرای دو بحث آسان نبود.
خیلی خیلی استرس داشتم. چندین بار مطالب رو دوره کردم، مسیر بحث را در ذهنم مرور کردم و همچنان پر از استرس بودم. باید برای یک سری نوجوون دختر و پسر درباره تجاوز صحبت میکردم؛ تجاوز جنسی، بدنی، کلامی و مجازی. خیلی خیلی برایم سخت بود. در
دیروز مخزن اراده‌ام خالی شد. دیروز تسلیم شدم. بیشتر ساعات روزم را گریه کردم. دیروز آنقدر چشمانم درد می‌کرد که نتوانستم بنویسم.
خودم را رها کردم.
سخن گفتم. گلایه کردم، محکوم کردم، بسیار اشک ریختم. احساس تنهایی کردم و آرام شدم.
عوارض جانبی دیروز خود را به شکل سردرد، گلو درد و چشم درد نشان می‌دهد. اما من آرامم: آنقدر آرام که نشسته‌ام یکی از کارهای نیمه رها شده‌ام را از سر گرفته‌ام. باز هم شروع کردم به تقویت مهارت‌هایم. و در همین حین که مطالعه م
مدت کوتاهیه که مجددا زبان خوندن رو شروع کردم و به شدت حالم خوبه و خوشحالم.هر وقت کار مفید و مثبتی انجام میدم احساس پرانرژی بودن و خوشحالی میکنم.یوگا میرم خوشحالم.هر جلسه که از یوگا برمیگردم برای جلسه بعد لحظه شماری میکنم.
همیشه روال کار من برای درس خوندن یا زبان خوندن این بوده که صبح وقتی بیدار میشدم اول میبایست خونه رو مرتب و همه جا رو تمیز میکردم،بعد درس میخوندم که خب البته انرژی چندانی برام نمیموند.امروز تصمیم گرفتم برعکس کار کنم.به این ص
مامانم توی راه هست و فردا احتمالا یا وقتی من خونه نیستم میرسه یا همزمان با من *__* انقدر خوشحالم انقدددر خوشحالم که نگووقتی مامان خونه نیست همه چیز واسم غریبه ... حتی از پدرم هم که خیلی بیشتر باهاش در ارتباطم خجالت میکشم! فکر کن
مسئولیت تمام خونه با من بود این چندین روزی که گذشت.این فشار هم کمتر میشه حتی :))) 
کلاسم هم که روز آخرشه حتی ....
خلاصه که دو تا اتفاق جالب پیش رو داریم !
امروز صبح زود بیدار شدم. فکر کنم هفت یا هشت بود. خبر خوب این که بابام گفت بهم پول توجیبیمو میده تا کتابایی که میخوامو بخرم. هووووراااا. باید ببینم چه کتابایی بخرم بهتهر که کتاب درباره ی عکاسی بنیامین حتما بینش هست. کتابمم تموم شد. منتها خب برای درست تر فهمیدنشون بایدکلی کتاب دیگه بخونم تا بار بعدی بهتر بفهممشون. کتاب بعدیم کتاب خیابان یک طرفه ی بنیامین هست ترجمهٔ حمید فرازنده نشر مرکز. خیلی خوشحالم خیلی زیاد. گفتم دیروز عکاسی کردم؟ الانم میخو
استادِ کلاس نقاشی برای سوم مهر بین بچه های کلاس یه مسابقه برگزار کرد . بیست و سه-چهار نفری آمدند ولی هفده نفرمان در مسابقه شرکت کردیم.استاد یک چیدمان از مجسمه،پارچه،شیشه،سفال و گل و غیره وسط کلاس گذاشته بود و ما هر کدام قسمتی را  انتخاب کردیم و دور تا دور آن نشستیم و شروع به کشیدن کردیم.وقتی من شروع کردم به کشیدن بعضی ها طرح اولیه شان را روی صفحه پیاده کرده بودند و به دلیل اینکه بین دو قسمت از مدل برای کشیدن مردد بودم وقتی یکی را انتخاب کردم ت
میدونی ؟ هر چندم دیگه از من گذشت و ناراحتی ندارم و خوشحالم راهمو پیدا کردم 
اما از این روز نامبارک عوقم میگیره گلاب بروتون:/ حالمو میگیره اصن 
قلبا برای قبولیا خوشحال میشم خیلییی خوشال خوشحالم بعضیا سال اول قبول شدنو و زجر نمیکشن
اما خب رفتار بعضیا ی جوریه دوس دارم برم تو افق محو شم اما حفظ ظاهر میکنم:)
دوستای قشنگی که کنکوری بودین و قبول شدین و شاااید اینجایین enjoy
مردودای نازنینم درکتون میکنم ناراحتیاتونو بکنید بعدش ب تخمم وارانه راهتونو پ
سلام دوستای گلم ی خبر خوب شروع ب کار کردم پاشین بیاین تبریکارو بگین وبوسم کنین البته فقط دخملا:)))
هرکی تبریک نگه بهش شیرینی نمیدم
تا سه روز دیه هم نتایج کنکور فنی مشخص میشه
وااااای خیلی خوشحالم و ذوق کردم:)))
اینم ی گل تقدیم ب خودم
https://www.namasha.com/v/gkt9Mcsf
خیلییییییییی خوشحالم کهع از سربازی اومدههههههههههههههه
برید حتما کلیپ و ببینیدددددددددددددددددد
من خودم وقت ندارم دان کنم واستون بزارم شرمندههههههههه
کلیککککککککک کنیییییییید
خیلی  خوشحالم که مین هو گلم برگشتهههههههههههههه
دیشب پیشنهاد کردن که منم همراه مها برم شمال و با هم دوتایی اونجا بمونیم. این نه از طرف من قبول شد و نه مها. البته نه این که مها مخالفت کنه احساس کردم زیاد تمایل نداره. شایدم اشتباه کردم. از یه طرف به نظر من بهتر هست که تنهایی خودشو داشته باشه حالا که فرصت کسب این تجربه فراهم شده. من اینجا هم تنهام وقتی که مها نباشه. مامان که میره خونه باباحاجی بابا هم که میره بیرون. نمیدونم بعدا چی میشه. شاید ماه بعد اتفاق بیفته اما الان نه. 
دلم براش تنگ میشه. ام
سلام
من این روزها رو مدی هستم که چیزی خوشحالم نمی کنه، یا بهتره بگم خیلی سخت خوشحال میشم.
الان یه پیام دریافت کردم از همون دوستی که گل را دریافت کرده بود. گفت که مسافرت بوده و خودش دریافت نکرده. همکارارش در شرکت دریافت کردن و عکس گل را براش فرستادن.
حتی نپرسیدم کجایی. فقط گفتم مسافرت خوبی داشته باشید. همین.
 
دیگه از اون روزهای کنجکاوی من گذشته. هر جایی باشه. داخل یا خارج. دیگه برای من خیلی چیزها مهم نیستند.
 
من الان باید خوشحال باشم ولی نیستم. ف
من خیلی حرف دارم به خودم بزنم، به منی که توی این پنج سال گذشته باعث شد الان این‌جا باشم. پشت کنکور نمون؛ زودتر به فکر «خودت» باش و این‌قدر رهاش نکن؛ زودتر برو اون‌جا و درخواست کار بده؛ نترس، نترس، نترس، هر جا که نترسیدی باعث شدی بهترین خاطره‌ها رو داشته باشم ازش، فقط اون‌ها شبیه زندگی بودن؛ نه بقیه روزهایی که ترسو بودی و کز کردی گوشه اتاقت. این‌ها و هزار تا چیز دیگه رو براش می‌نوشتم. ولی ته‌ش یه پاراگراف اضافه می‌کردم و می‌گفتم لطفا راه
بیست و هفت تمام شد. بدون اینکه حسش کنم، بدون اینکه زندگیش کنم، تمام شد.
سال سختی بود و تمام شد. حقیقتش نمیدانم آمده‌ام اینجا چه چیزی را ثبت کنم، اما به خودم قول داده‌ام که حداقل تا زمانی که به مرتب نوشتن عادت کنم، هر شب خودم را به نوشتن مجبور کنم: حتی اگر حرفی برای گفتن نداشته باشم.
دیشب نوشتم که
 احساس می‌کنم در ابتدای یک مسیر روشن هستم
آمده‌ام بگویم که این جمله را اکنون قبول ندارم. دیشب دلم می‌خواست خوش‌بین باشم و به همین دلیل این جمله را
امروز از صبح تا شب مشغول عکاسی و فیلمبرداری بودیم و تمام این مدت با کفش پاشنه بلند سرپا بودیم و خب بذارید از تاول های کف پام چیزی نگم...
عکسهامون عالی شدن...خوشحالم که دست از لجبازی برداشتم و تصمیم گرفتم برم جشن...مطمئنم یک روزی حسرتش رو میخوردم...
*همکلاسی مون رضا گفت یه عکس دوتایی از من و گلی بگیرین?!بچه ها شاکی شدن که چرا با گلی?گفت میخوام سال آینده وقتی نتایج دستیاری اومدن بذارمش اینستاگرام و بهش تبریک بگم و بنویسم رفیق منه دیگه...این حرفش خوشح
بی دلیل خوشحالم 
حالم خوبه 
مینویسم تا حاله خوبم رو به شما هم انتقال بدم 
الان فکرم آزاده و فکر کنم همین باعث شده 
احساس خوشحالی کنم 
البته این به این معنی نیست که اصلا ناراحت نباشم 
چرا امروز یه لحظه ناراحت و دلخور شدم(مرور خاطرات و اینا دیگه**)
ولی خب دوباره به روال سابق برگشتم ^^
خب همین دیگه امیدوارم مثل من ناراحتیاتون رو از فکر و ذهن و قلبتون بیرون بریزین و خوشحال باشین هر چند کوتاه 
با بهترین آرزوها برای همه "دنیز"
 
 
امروز موهامو آمبره کردم . برای اولین بار بود چون هیچوقت تا الان هایلایت انجام نداده بودم.
یه تجربه خییییلی جالب و جدید بود .هرچند یکم اذیت شدم و تقریبا میتونم بگم هشت ساعتی توی اون شلوغی آرایشگاه زیر دست آرایشگر بودم اما اون موهای خوشرنگ ابریشمی و شکل جدیدم توی آیینه تموم خستگی رو از تنم دراورد ^_^
+خیلی خوشحالم چون تغییر تقریبا خیلی مثبتی کردم عشق جانمم نگم ک چقدر تعریف کرد و خوشحال شد ..با بوی موهای خوب و نرم و خوشبو و خوش رنگ و با هزار تا حس خو
من از سختی های زیادی گذر کردم، سختیهایی که کمتر کسی درکشون میکنه. از درون نابود شدم، فرو ریختم، دنیام سیاه شد و تاریک و همه چی برام بی مفهوم شد و پوچ. بارها حس کردم خالی شدم، زندگی به نظرم احمقانه شد و آدمها موجودات احمقی که تلاش میکنند برای بیهودگی و فرسوده میشن برای هیچ!
اما نخواستم تن به شکست بدم، نخواستم باور کنم همه ش هیچ بود، نخواستم تسلیم "هیچ"ای شم که توش متولد شدیم.
خواستم برگردم به روحیه ای که باهاش زاده شدم، تلاش و جنگیدن برای بیرون
 
 
 
  می‌دونستم همسرم از قبل خیلی برنامه ها داشت و بخاطر مهیا نشدن شرایط مالی‌ نمی‌تونه کاری بکنه، ولی خب من هرچقدر هم که درکش می‌کردم و تو دلم بهش حق می‌دادم، چون اولین تولدم بود که‌ کنارش بودم، دلم نمی‌خواست ساده و بی هیچ هدیه ای باشه. اما خب کم کم فهمیدم اتفاق خاصی در انتظارم نیست، برای همین به خانواده گفتم کادو نمی‌خوام و به همسرمم نه چیزی گفتم و نه ذوق و شوقی از خودم نشون دادم. با این وجود تولد امسالم، برام به یاد موندنی شد. دور هم جم
قبلا گاهی وقت‌ها به این فکر می‌کردم که چرا من در آمریکا متولد نشدم تا در کمال آسایش و خوشبختی زندگی کنم و خوشبخت باشم؟ اما حالا وقتی به خیلی از آمریکایی‌های خوشبخت و پولدار نگاه می‌کنم مثل همین آقای ترامپ، چقدر خوشحالم که در کالبد او به دنیا نیامدم واقعا اگر من یک آقای ترامپ بودم خودکشی می‌کردم. گاهی وقت‌ها هم از خودم این سوال را می‌کنم که اگر مثلا در افغانستان یا سوریه یا یمن و عربستان به دنیا می‌آمدم چه؟ تنم از این سوال به لرزه در می‌آ
قبلا گاهی وقت‌ها به این فکر می‌کردم که چرا من در آمریکا متولد نشدم تا در کمال آسایش و خوشبختی زندگی کنم و خوشبخت باشم؟ اما حالا وقتی به خیلی از آمریکایی‌های خوشبخت و پولدار نگاه می‌کنم مثل همین آقای ترامپ، چقدر خوشحالم که در کالبد او به دنیا نیامدم واقعا اگر من یک آقای ترامپ بودم خودکشی می‌کردم. گاهی وقت‌ها هم از خودم این سوال را می‌کنم که اگر مثلا در افغانستان یا سوریه یا یمن و عربستان به دنیا می‌آمدم چه؟ تنم از این سوال به لرزه در می‌آ
شنبه شارژر جدیدم رسید ... بد نبود ولی خب مثل مال خودمم نبود! 
امروز بابام شارژر گم شدمم پیدا کرد:/
همیشه ی خدا وقتی بابا جایی رو مرتب میکنه، یه چیزی گم میشه! اون روزم مهمون داشتیم و من خونه نبودم، بابام مرتب کرده بود اتاقمو. و خب نتیجه ش گم شدن شارژر بود. 
به هر حال خوشحالم شارژرم پیدا شد ^__^ (حقیقتش تعلق خاطر عجیبی به وسایلم دارم! حتی بهترشم بهم میدادن، بازم همون شارژر خودم فقط میتونست خوشحالم کنه:/)
 
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط 
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط 
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط 
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط 
همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف،حیف خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط 
+وحشی بافقی
+ شاعر عنوان: صائب تبریزی
دیشب امین اومد ...
روزش تو این فکر بودم که چقدر دلم براش تنگ شده ...
وقتی درو براش باز کردم فهمیدم خیلی بیشتر دلم براش تنگ شده بود ... تا یک و نیم اینجا بود و منم کلشو نشستم ...
خوشحالم حداقل این روزا امین و امیر زیاد میان خونمون ... شاید فقط اون دوتان که وقتی بیان خوبه ...
دارم فکر میکنم عروسی امین چقدر خوشحال باشم و من تو اون مجلس نقش خواهر شوهر رو دارم:))
البته ضد حال هم بود چون حاضر شده بودم که برم خرید همین که حاضر اومدم پایین اونم اومد و من در رو براش
خب دیروزم بخیر گذشت. هرچند یه مقاله بیشتر نخوندم اما بعدش بهانه خرید از سوپر زدم بیرونو حرصم از خودمو سر راه رفتن خالی کردم. به هر حال دیروز تموم شد و من واقعا خوشحالم که پشت سر گذاشتمش چون روز بدی بود برام. و اما امروز. طبق معمول هر روزه ساعت چهار این طورا بیدار شدم. اما بعدش مخصوصا خوابیدم و شد الان گفتم دیگه در طول روز خوابم نگیره شاید اگه این کارو کنم. اینه که الان ساعت هفت بیدار شدم. کتری رو گذاشتم رو گاز جوش بیاد صبحونمو بخورمو بعدش شروع کن
کتاب بارت ، فوکو و آلتوسر نوشتهٔ مایکل پین ،ترجمهٔ پیام یزدانجو نشر مرکز تموم شد. برای من اکثر مطالب کتاب سخت بود چون که یسریاشو اصلا نمیدونستم اصلا روحمم خبر نداشت همچین چیزایی وجود داره اولین بار بود میخوندم انگار. بعضیاشم میدونستم با این حال نیاز به پیش زمینه هایی داشت که ادم بفهمه قطعا باید دوباره بخونمش البته بعد این که بیشتر تو زمینه های مختلف مطالعه کردم.  دیگه این که همین. خوشحالم که تونستم بخونمش. فعلا امروز کتاب جدیدی شروع نمیکنم
حال خرابم را دیشب برایتان نوشتم
تا صبح گریه کردم و اشک ریختم 
دم دمای صبح اشک هایم که خشک شد دلم هم آرام گرفت دیگر حرفی برای زدن به خودم و خالقم نداشتم  گویا دریچه اشک ها و حرف هایم به هم متصل هستند.
بماند
در راستای قوی و ضعیف تر شدنم برای من باعث قوی شدنم بود
آنقدر به حرفها فکر کردم و مرور که دیگر توانی برایم نماند 
اما خوشحالم یاد گرفتم از هیچ چیز و هیچ کس انتظاری نداشته باشم نه از همکاران نه دوستان و نه خانواده 
مهری بود از لطفشان بوده و نبود
امروز روز خوبی بود به همه ی کارام رسیدم تقریبا. پیاده روی هم رفتم حتی آشپزیم کردم. یه غذای جدید. فقط دو فصل دیگه مونده از کتابم شاید بشینم پاش از الان تا صبح تمومش کنم شایدم خوابم بگیره نمیدونم. به نظرت چیکار کنم. کتابخونمو هم مرتب کردم همه کتابایی که نخونده دارمو گذاشتم یه جا دیدم چقدر کتاب میتونم بخونمشون تا برم کتاب بخرم. اما بعد از این کتابم اول کتاب کوچولوئه ی سونتاگ رو میخونم بعدش شاید اکران اندیشه رو بخونم بعد اون دکارت رو بخونم شایدم ا
۱. کتاب Harry potter & the half-blood prince 2 رو شروع کردم [ اااا دلم میخوا زودتر برسه اونجاش که میفهمن اسنیپ چق خوبه:اشک] [ازین که بازیگرش دیگه نیس دلم میگیره ولی براش خوشحالم که یه همچی اثری ازش مونده که تا قرن ها یادش تو دلا میمونه ]
۲. فرنی شیرین و خوشمزه + بیسکوییت چند غله کاکائویی ستاک
۳. معمای ضرب المثلای اموجی رو با خواهری حل کردیم
اومدیم مشهد. شب اول تو کمپ غدیر و کلبه هاش بودیم . در اصل یه نوع کانکس. برای شبهای بعد خونه گرفتیم.
هنوز من زیارت نرفتم. دیشب که نماز رو حرم خوندیم، پسرم خیلی اذیت کرد ، من توی صحن موندم و به همتا گفتم تو برو زیارت. جمعه هم برای نماز من موندم خونه با پسر کوچیکم و دخترم. ناهار اماده کردم و ... همتا و همسر  و پسرم رفتن نماز جمعه و زیارت. با وجود پسر کوچیکم زیارت رفتن سخته، کمر همسر هم گرفته و درد بدجوری داره، پاش هم دیروز نماز صبح بدجور پیچ خورده و ورم
خب دیروز رفتیم ابن سینا پارچه واسه عید بگیرم و توی اولین مغازه چیزی رو دیدم که دنبالش میگشتم! باورم نمیشه هنوز! یه مانتو دیده بودم تو اینستا گفتم این ک پیدا نمیشه؛ ی همچین رنگی یا ابی میگیرم اما اولین مغازه اولین پارچه ای که دیدم اون بود! بعد هم یه پارچه روتختی دیدم که قبلا توی یه سایت ترک بود خیلی خوشم اومده بود و اونو اصلا انتظار نداشتم پیدا کنم اما دیدمش!! خب واقعا خداروشکر :) 
دیگه اینکه امروز رزومه ام رو حرفه ای تر کردم و برا چند نفر صحبت کر
کتاب حرمسرای قذافی رو خوندم، خیلی غمگین بود. یعنی اگر رمان بود میگفتم چقدر مسخره و چقدر اغراق امیز و مگه میشه یه ادم انقدر بد باشه. ولی متاسفانه واقعی بود. و خیلی بد و غمگین و بد . البته خوندنش کمکم کرد دید بهتری از گذشته لیبی داشته باشم و کلا دید بهتری از لیبی. 
الان هم کتاب رنج های ورتر جوان رو شروع کردم. ینی چن دیروز پیش و خیلی خوب و اموزنده اس. 
 
+امروز اسلایدای پیج اینستا کارم رو درست کردم و به نظرم خوب شد. البته طرح کلیش و یه پستا رو. و الانم
انتظار نداشتم ولی بابام به مناسبت روزم واسم کیک فوندانت که روش استتوسکوپ بود خرید !
واسه اینکه از دلم دربیاره ! مامانم واسم عطر خرید ! یکی از عطر هایی که قبلا داشتم و تموم شده 
بود و اونم خوشحالم کرد
جدا ذوقشو کردم و میخوام اون شب رو فراموش کنم یا لااقل تو ذهنم کم رنگش کنم
 
چند تا از دوستای مجازی و واقعی روزم رو بهم تبریک گفتن ولی مستر شین نگفت
دلم میخواست اونم تبریک بگه ، یا شایدم چون پارسال بهم تبریک گفته بود توقعم زیاد شده ...
 
مسئول های کتاب
داشت زیر لب می‌خوند:
"که من باد میشم میرم تو موهات..."
بهش گفتم به جای اینکه واسم کنسرت برگزار کنی پاشو کمک کن این تختو جا‌به‌جا کنیم، کمرم درد گرفت به خدا! 
با شیطنت باز گفت:
" ای بخت سراغ من بیا، 
که رخت‌خواب من با خیال خامم گرم نمیشه"
بهش گفتم از بد شانسیت که بختت من بودم، قیافه‌ی ناراحت و اخمو به خودش میگیره و آه میکشه، میگه هِــــــی... 
کنارش میشینم، بهش میگم پشیمونی؟ 
میگه: 
میدونی من یه تئوری دارم، میگم که هر کسی توو زندگیش عاشق یک نفر با
دیشب با فیروزه راجب اینکه همخونه بشیم حرف زدم و اون موافق بود و نتیجه نهایی رو سپرد به من:(
همیشه تصمیم گیری تو هر زمینه ای سخت ترین کاره برام.حتی انتخاب غذا تو یه رستوران! همش حس میکنم بعد هر تصمیمی پشیمون میشم و باید خودمو بازخواست کنم!!و نمیدونم چرا این حسو دارم!
راجب داشتن همخونه هم همین طورم و البته اینجا بیشتر میترسم که پشیمون بشم:( و خب طبیعتا باید بعدش حداقل یک سال تحمل کنم شرایطو!
از یه طرف عادت کردم به تنها موندن و از یه طرف هم تنها بودن
دیروز داشتم با خودم فک میکردم، که چقد زندگی مزخرفه! 
واقعا همه چی افتضاحه...
علت اصلیشم اینه که همه چی اجباره...
اومدنمون، رفتنمون
تنفرمون، عشقمون
رنگمون، زبونمون
همه چی 
حتی اختیارمونم اجباره 
.......
اما توی این دنیای پر از اجبار خیلی خوشحالم که این اجبار باعث شد من با مهدی آشنا بشم. 
مهدی بهترین دوست منه.
بین 8 میلیارد آدم هیچ کسی مثل من مهدی رو و مثل مهدی من رو نمیتونه درک کنه.
مهدی یه عشقه...
یه عشق که با هیچ دختری که هیچ با هیچ آدمی که هیچ، با هی
از وقتی کوچیک بودم به نوشتن علاقه داشتم.
وقتی همه می خوابیدن من تازه بلند می شدم و می رفتم سراغ دفترچه خاطرات روزانه م
راستش همیشه فکر می کردم باید یه نفر رو داشته باشم که بتونم نوشته هامو بهش بدم تا بخونه! ولی هیچ وقت نتونستم همچین کسی رو پیدا کنم. یعنی شرایط سختی رو در نظر داشتم برای انتخاب
روز ۱۳بدر در حالی بعد از یک هفته بارش مداوم همچنان هوا بارونی بود رفتیم بیرون، پدر تو خونه موند. شاید من هم به اون رفتم مه خیلی وقت ها دلم می خواد خونه تنها
جنایت و مکافات/داستایفسکی؛ مهری آهی
کتابی که از پارسال دست گرفته بودم بخونم اما پیش نمی رفتم. هم اینکه معمولا وقت آزادم آخر شب بود و خسته بودم و کتابشم نیاز داشت که با دقت خونده بشه و هم اینکه شرایط راسکلینکف ناراحتم میکرد!بالاخره به دلیل قرنطینه وقت آزاد بیشتری پیدا کردم و تونستم تمومش کنم. خوشحالم و از خوندنش لذت بردم.
قبول شو و امتحانات رو بگذرون و نمره زبان رو بیار و پروپزوال رو تصویب کن و جامع رو بگذرون توی این بین مقاله ام بنویس بعد برو آزمایشگاه شروع کن به طی کردن یه ماراتون ... موضوع تعریف کن ... آزمایش کن ... بفرست آنالیز ... هیچکس این وسط نیست بیاد بگه خرت به چند من؟ خودتی و خودت. تازه اگه تعریف کارت و اپلیکیشنش جواب داد بری سراغ نوشتن مقاله. و این کار رو بارها انجام بدی. این میشه کارهای چند سال اخیرم. عجیبه ولی من ازش تا حدودی خوشم میاد.
امسال فکر میکردم مهر
پنج ماه از شروع خوندن جدی برای دستیاری میگذره و من برای اولین بار به سیزده ساعت رسیدم...سیزده ساعت دقیق با کرنومتر...
خسته ام...چشم درد...بدن درد...بی رمق...اما واقعا خوشحالم!
 
*باید به خودم تکونی بدم.اگر با وضعی که مردادماه رو شروع کردم ادامه بدم باید برای قبول شدن یک رشته ی ماژور دعا دعا کنم...اما من به خودم قول دادم که تکرار نشه...که یادم بیاد چه میخواستم و میخوام...
*آزمون ریه دادم و از بیست و پنج سوال یک غلط داشتم که اونهم یک سوال ساده بود که درست نخ
~دیروز تو یه سگ گرمایی پا شدیم مث این اسکلا رفتیم لواسون :| سیم aux عم خراب بود با کوچکترین حرکتی اهنگ قطع میشد. بعد فک کنین جاده لواسون هم از نظر پیچ پیچ با جاده هراز و جاده چالوس برابری میکنه :| منم با شصتم سیمو گرفته بودم جیغ می کشیدم :| 
~چقد خوشحالم که مدرسه نمیرم :)
~یه اهنگ پیدا کردم خیلی قشنگه اسمش پاچ لیلیه. پارچ نه ها، پاچه هم نه، پاچ :|
~بنظرتون برم باشگاه این سه ماهو؟ 
~دیروز که رفته بودیم بیرون یه نی نی اومد کنارم :)) کلی ادا اطوار و چشمک و تکو
آشنایی با سحر قشنگترین اتفاق زندگیم بود. آرامشی که این روزها نصیبم شده ، حس عشق و دوست داشتن بی منت .... بی توقع بودن ... بخشیدن و رها شدن.‌. همه و همه با راهنماییهای سحر عزیزم در من پدیدار شد . خوشحالم بابت تک تک نشانه ها . خوشحالم بابت معجزاتی که من میدونم و همین برام کافیه . 
خدایا یادته هر بار خواستم باهات حرف بزنم شدم شبان؟ یادته بعضیا میگفتن خدا رو خداگونه صدا کن؟ آقا ما شبان گونه صدا کردیم و همش گفتم خدای من باظرفیته واسه من کلاس نمیذاره و مش
می‌تونم ناگهان یاد لحظه‌ای یا حرفی بیفتم و بی اختیار اشک بریزم. می‌تونم از خودم بابت حرفی یا کاری منزجر بشم و بعد با خودم آشتی کنم. در طول سه سال گذشته بزرگترین اتفاق های خوب و بد برای من افتادن. خیلی خوب و خیلی بد. مقصر درصد زیادی از خیلی بدها منم.(پیروِ تفکرِ خود انسان مسئول هر اتفاقیه که براش میفته). امشب خوشحالم بابت زندگیم و هر آنچه توش بوده و هست (به جز یه فصل‌ش که کاش بتونم آتیش‌ش بزنم که البته در مجموع بودن اون هم برای اندکی تجربه‌ی خ
یعنی واقعا عقلش نمیکشه که نت نیست یه زنگ بزنه یا پیام بده؟ 
نمیگه دلم تنگ میشه؟ :-/ 
از صبح هر چی پیام دادم و زنگ زدم خاموش بود :-( 
الان خودش زنگ زد ... خودشم نمیدونه چقد خوشحال شدم !!! 
یعنی تصمیم گرفتم بهش نگم که از بودنش خیلی خیلی خوشحالم !
۶ ترمه میریم دانشگاه اما خیلی قبل تر از اون باهم دوست شدیم :)) 
۲ ۳ ترم که کلا هر روز باید میرفتیم بیرون ... (خدا لعنتشون کنه با این گرونیا تفریحاتمونو ازمون گرفتن)
واقعا روش غیرت دارم !!! ( پسره ها -_- ) 
خلاصه آروم شد
سلام چطورید؟
سال نو مبارکتون باشه، چه خبرا؟ خوش میگذره تو قرنطینه بهتون؟ برای من که به شدت خسته کننده شده  دیگه با امروز یک ماه شد که من قرنطینه هستم و فقط یک بار رفتم زباله گذاشتم تو سطل زباله روبروی خونمون و دوبار هم پیکی و پویول رو بردم تو حیاط گردوندم.
- کلاه رو بافتم خب؟ ولی اندازه گیری که بلد نبودم یکم کوچیک شد منم به نمونه کامل شده چندین رج اضافه کردم که کلاه قابل استفاده باشه، دوستش دارما بالاخره اولین کلاهیه که می بافم و خیلی هم وقت گی
مریض بودم
درد زیادی داشتم
فکرم حسابی درگیر این بود که یک درد خفیف رو به مدت ۴ روز تحمل کنم
یا
برم آمپول تزریق کنم و راحت شم
...
با خودم گفتم 
خودت رو برای انتخاب سخت ترین راه آماده کن
همیشه همون راهی که به نظرت سخته و همه ازش فراری هستند رو برگزین

اینکه احساس کردم راه سخت تر رو انتخاب کردم حس خوبی داشت
امروز ک با محمد توی ماشین نشسته بودیم و برای اولین بار براش اهنگ گذاشتم و گوش داد و بهم گفت ک هندزفریم مزخرفه و حرف زدیم و دو تا اهنگ شان گزاشتم براش و عکس شان رو بهش نشون دادم(احتمالا حدس زده ک رو شان کراش زدم!). حالم رو خعلی خوب کرد:) فکر نمیکردم محمد هم ازین اهنگا گوش کنه و اینا هرچند من نتونستم تحمل کنم ک اون برام چیزی بزاره ک ایشالا دفعه بعد:))
حالم رو خعلی میتونه خوب کنه. حتی اگ کلن حرف خاصی با هم نزنیم و کار خاصی هم با هم انجام ندیم و ازینکه خو
وای وای وای الان انقد خوشحالم که باید حتما میومدم مینوشتم اینجا
یکی از بهترین خبرایی که میشد تو زندگیم بشنوم رو همین نیم ساعت پیش شنیدم.. چقد امید به زندگیم زیاد شد.. هیچوقت فکر نمیکردم به این زودی همچین چیزی بخواد شدنی بشه،  لااقل فکر نمیکردم به دوره من قد بده..
 
هیچی راجبش الان نمینویسم،  فقط در این حد نوشتم که بعدا (قاعدتن چندسال دیگه) که بهش رسیدم برگردم به این پست و یادم بیاد امروز رو و بعد بشینم درموردش بنویسم :) 
این حس خوب بمونه اینجا، 
تا 5 ساعت پیش فقط می خواستم به در و دیوار زل بزنم،ولی  وقتی باهاش حرف زدم ، همه چیز یادم رفت.خوشحالم کرد،حواسمو پرت کرد.تا 5 ساعت پیش،لبخند نمی زدم.یک دیقه پیش با صدای بلند می خندیدم.ناخواسته خوشحالم کرد.بدون اینکه بفهمم همه چیز یادم رفت.حرفامون تموم شد و یادم رفت بهش بگم:ممنونم(از اینکه کنارم بود).پس الان بهت میگم:ازت ممنونم
آخ جووون کتابامو فرستادن هرچند هنوز نرسیده اما خیلی خوشحالم که با خودم میبرمشون دیگه معلوم نبود کی بشه. یه خورده نگران بودم که گفتنم بد شده باشه یا نه ولی خب چیکار کنم دلم میخواست کتابام دستم باشه به خصوص این که نمیرسم انقلاب هم برم اتوبوس فقط فردا صبح بلیط داشت :/ عصر نداره واسه همین منمو یه روز تعطیل. بدو بدو تا قفسه گفت فرستاده کتابارو حاضر شدم رفتم پول گرفتم که به پیک بدم. اصلا حواسم به اینش نبود هیچکدوممون هم نقد نداشتیم اما رسیدم به خونه
امروز با بابا رفتم تشییع سردار 
اصلا شگفتیمو نمی دونم چطور به زبون بیارم از اون همه جمعیت!!! من قبلانم مثلا راهپیمایی اربعین رفته بودم،یا شاید چند تا ۲۲بهمن ولی تا حالا همچین چیزی ندیده بودم، یه چند باری هم نزدیک بود له بشیم راستی راستی، کاروان سردارم از نزدیک دیدیم، خیلی خوشحالم که رفتم، تا حالا تشییع شهید نرفته بودم خوشحالم بلاخره تونستم یکی رو برم، اونم این شهیدی که اینقد بزرگه.یه حس خیلی خوبی دارم، البته یه بغض عجیبی هنوز تو گلومه که نم
خدایا شکرت که بابام مثه کوه وایستاده و میگه اگه نشد فدای سرت! هر راهی خواستی برو من هستم!
امروز وقتی فهمید کنکور هنر هم ثبت نام کردم خیلی خوشحال شد! گفت اگهاون نشداین بشه خیلی خوب میشه!
گفتم بابا من همینجوری ازمایشی ثبت نا کردم هدفم قبولی هنر نیست!اصلا درساشو نخوندم. امتحان عملی خدا هم باشی تا کنکورو خوب نداده باشی نمیشی! فقط ازمایشی دادم و از وضع زندگیم و همینجوری که گیتار میزنم و با یه استاد فوق حرفه ای کار میکنم راضی و خوشحالم !
من تا آخرش هس
به این فکر می کنم که این وسط نقش من این بود که راضی شوم. حق انتخاب نداشتم. کاری از دستم بر نمی آمد. اما اگر حق انتخاب داشتم و آن وقت امام زمان می گفتند باید کنار بیایی و انتخاب نکنی و مسائل را به من بسپاری، آیا گوش می کردم آیا اگر راه باز بود و جاده ی این راه دراز، من می گفتم حکم آن چه تو فرمایی ؟ به راستی ترسناک است.
دو روز گذشته ام اصلا خوب نبود.نمیخوام جزئیات بنویسم ولی این پست خیلی مرتبطه.متنفرم از سنت و خیلی خوشحالم که بالاخره خانواده م فهمیدن.اونقدر گریه کردم که به عمرم گریه نکرده بودم و تمام حرف هام رو گفتم و آخرش یه حس خوب داشتم از درک شدن.برای آدمی مثل من که حرف زدن از درونیاتش با دیگران و خصوصا خانواده سختشه تجربه ی واجبی بود.باید بیشتر این کار رو کنم.
چن روز پیش هم پست خدافظی گذاشته بودم نظردهی غیرفعال شد چون میدونستم با دیدن تون 
بغضم میشکنه ..و رفتن سخت میشه واسم...
این وب پاک نمیشه می مونه یادگاری :)
چون کامنت های شما زیر این پست هاعه :)
 فراموش نمیشید همه تون عزیزید :)حلال کنید اگه حرفی زدم که رنجوندمتون
حلال کنید :)) 
خوشحالم که این وب حس خوب بهتون می داد 
خوشحالم :))
انشاءالله که بیان یه عالمه وب انرژی مثبت
داشته باشه همچنان و بیشترتر شه :)) 
ممنونم از محبتهاتون ممنونم از اینکه
مهربون صدام م
هیچ وقت فکر نمی کردم چرخیدن و انتخاب بین کالکشن های ساده و کم تنوع تک پوش ها و پیراهن های مردانه اینقدر سخت و دوست داشتنی باشد. 
هی چهارخانه ها را کنار راه راه های نامتقارن می گذارم و نمی توانم بین یکی شان انتخاب کنم؛ یا سبز و آبی هایی که چهارراه سخت تصمیم گیری می شوند! 
ترش و شیرین زندگی وسط همین انتخاب هاست. وسط همین تصورها که کدام رنگ بیشتر به "او" می آید. 
از همون کودکی کتاب داستان های خوبی به دستم رسید و عاشق کتاب شدم، از نوجوانی شروع کردم به خوندن کتاب های سنگین و سطح بالا و حالا در جوانی یه کتابخوان حرفه ای هستم. خوشحالم که غرق دنیای کتاب ها شدم و 2 روز امسال رفتم نمایشگاه کتاب و 8 تا کتاب خریدم که دارم له له میزنم بخونمشون. 
امروز یه همایش کارآفرینی شرکت کردم که چند تا از بچه‌های موفق رشته خودمون رو آورده بودن تا باهامون حرف بزنن و از مسیر موفقیتشون بگن.
کار تولیدی کاری که «خودت بیافرینی» به معنای واقعی کلمه یه اراده کوه مانند میخواد.یعنی باید انقدر از نظر روحی قوی باشی که تو راهت هر سختی رو به جون بخری.
حالا این منم...یه دختر ۲۰ ساله ترم پنج که نمیدونه میخواد چیکار کنه؟
بزنه تو دل کار؟ادامه تحصیل بده؟یا نویسندگیشو حرفه‌ای تر ادامه بده؟
دوست دارم درسمو ادامه بد
یوهوووووو بالاخره بلیط کنسرت کلهر جانمان را خریدیم. خیلی خووووووشحالم که این بار شد.  با ساجده و مهسا مطمئنم خیلی خوش میگذره. بی صبرانه منتظر اون شبم از ذوق در پوست خود نمیگنجم. بعد از مدتها استرس گرفته بودم پای لپ تاب نشسته. یاد انتخاب واحدا افتادم که مصیبتی بود بعضی وقتا. الان کاملا همه کرختی و بی حسیم رفت. خیلی خوشحالم. 
روزهایی که گذشت، بیشتر از همیشه خانه بودم و خانه‌داری کردم. لیست غذایی متنوع نوشتم و چسباندم به در یخچال. وضعیت خورد و خوراکمان را سروسامان بیشتری دارم. کیک‌های جدید یاد گرفتم و پختم. غذاهای سنتی بیشتری پختم. فوت و فن تعدادی از این غذاها را از یک آشپز خوب یاد گرفتم. فست فود و غذای نیمه آماده نخوردیم. مهمانی دادیم، کتاب خواندم، فیلم دیدم. یک حوزه خوب نزدیک خانه پیدا کردم که شاید به جمع طلبه‌هایش بپیوندم. داروهایم را کم کردم اما عوارضش همچنان
خوشحالی یعنی وقتی من تشخیص و درمانم درسته و دو اشتباه میگه و از حرص اینکه منه سال پایینی درست گفتم برام کشیک اضافه میزنه...
الان با وجودی که بیشتر 24 ساعته چیزی نخوردم جز قهوه و بیسکوییت ولی خیلی خیلی خوشحالم...اینکه جون مریضو نجات دادم خیلی خوشحالم میکنه...اینکه پرسنل حرف منو قبول میکنن ولی حرف دو رو نه منو برده تو ابرا...خوشحالی اینکه پرسنل اصرار میکنه مریض منو میخوام خودت ببینی نه هیچ سال یک یا حتی سال دو دیگه منو برده تو هوا...
خدایا عاشقتم خیل
سرنوشت منم این ه که تو تنهایی بمونم. می‌دونی، این سرنوشت ه، خودم انتخاب کردم، ولی نمی‌دونم چرا از خدا ناراحتم. شاید چون با تعریف استانداردهایی، سرنوشت ما رو تغییر داده به تنهایی، من اگه انتخاب نمی‌کردم مذهبی باشم، من اگه عشق به خدا نداشتم، الان انقدر غمگین بودم؟ نه قطعاً.
سرنوشت: عوامل تربیتی، اجتماعی، خانواده، جامعه، محیط، و کودکی و اثراتشون بر زندگی‌مون ...
پ.ن: من باید پول چاپ کنم. این سرنوشت من ه. 
انقدر از اعتیاد به اینترنت نوشتن و گفتن و ترسوندنمون که دیگه گوش ها نمی‌شنید چون بهش عادت کرده بود.
عمیقا از این بلایی که سر اینترنت اومده این چند ساعت خوشحالم.. خیلی خیلی خوشحال :))
اگه پنج هزار روز دیگه‌ام کسی توضیح می‌داد که زندگی‌هاتونو به گوشی و فضای مجازی محدود نکنید هیچ کس نمی‌فهمید..حتی به نظرم این اتفاقات همش برای اینه که توی فضای واقعی زندگی نمی‌کنیم. با یه قطعی اینترنت قطعا نصف بیشتر کسانی که گوشی دارن نمی‌دونستن باید چی کار کن
چند ماهی میشه که موهامو رنگ کردم.
و زنهای اطرافم با نگاه خاصی دنبالم میکنن.
پشت نگاهشون میگن: چطور به خودت اجازه میدی قبل از ازدواج دست به همچین کاری بزنی؟
ما زمان تو ابروهامونو برنمیداشتیم...چقد وقیح و دریده شدی...
ولی واقعیت اینه من نمیتونم تا ابد منتظر کسی بمونم تا زیبایی های خودم رو کشف کنم!! چه دلیلی وجود داره دخترها برای هر عملی،منتظر نفر دومی باشن که از موقعیت فعلی نجاتشون بده؟
با رنگ کردن مو چه اتفاقی برای من افتاد که نجابتمو لکه دار کنه
اخرشم نتونسم دووم بیارم 
بلاگفای لعنتی قط شده ... قبلا واسه روز مبادا توی بیانم یه وبلاگ درست کردم چون میدونسم بلاگفا گاهی وقتا گند میزنه 
الانم ازین تصمیمم خشنود و خوشحالم ..
هرچقد منتظر موندم ک نت وصل بشه و وبلاگم بالا بیاد دیدم زهی خیال باطل ...
هرچند خیلی بلد نیستم با بیان کار کنم و بلاگفا فضای ساده تری داره 
ولی تصمیم گرفتم کلا از اونجا کوچ کنم و بار و بندیلمو بیارم همینجا:((
داشتم خفه میشدم قشنگ ...
تموم شد امروز 98.1.24 یک رابطه ی 3ساله خوبه که بره دنبال کسی که لایقش هست بازیها و حرفای من باعث شد به خودش بیاد و خودشو ببینه و از آدمی مثل من دور بشه .واسش خوشحالم بااینکه ازم متنفر شده و حالش از صدای من بهم میخوره ولی واسش خوشحالم چون راحت شد از با بودن کناره آدمی مثل من که در شأنش نبودم .چه کارهایی که نکردم و چه دروغهایی که  نگفتم و چه بازیهایی که نکردم باهاش. که راحتتر درموردم بد فکر کنه  چون میدونستم با من با یه زن مطلقه امکان نداره که زندگیه آ
بمونه به یادگار برای خودم که کل پرستارها و سوپروایزر صبح به استادم گفتن که اگر اینترن فلانی زاده نبود ، مریض مرده بود... 
و استاد به من با مقنعه ی کج و کوله و صورت چرب و عرقی و موهای پریشون بیرون زده ، نگاه کرد ، خندید ، گفت مطمئن بودم میتونی نگهش داری ، حالا برو خونه و بخواب... 
و خب من خوشحالم از این که دیشب با همه ی خستگی هاش ، یه تجربه ی بی نظیر بود از این که مستقلا و در لحظه تصمیمی برای مریض گرفتم و قاطعانه اجراش کردم که منجر به زنده موندن مریض
سلام
امشب، شب تولد توست
حواسم هست، یادم نرفته
حتی هدیه هم برات انتخاب کردم
صددرصد هم میدونم‌ ازش خوشت میاد
ولی
فقط انتخاب کردم
نیستی که باشم و پیشونیتو ببوسم و ذوق زدت کنم
من جای خالی تورو هر لحظه کنارم احساس میکنم
تو چی؟ جای خالی منو پر کردی؟
ته قلبت که مال من بود
الان کسی خونه کرده؟
دردودل زیاده
ولی چشمام‌ تار شده
نمیتونم بیشتر از این بنویسم
فقط خواستم بگم
تولدت مبارک زندگی
بعد از دو ماه دارم صحبت میکنم.این مدت تجربه ی حذف اینستاگرام خیلی جالب بود و بعدش هم کلی پادکست گوش دادم که یه جورایی به اثرات مدیا و اینترنت روی ذهن ربط داشت و من عمیقا درکشون می کردم.اگه علاقمند به شنیدن هستین تو هر برنامه ی پادکستی که دارین بی پلاس رو سرچ کنین.یه پادکسته که مغز کتاب هایی که خوندن رو برامون میگه.
تو این مدت یه مسافرت طولانی رفتم.میخوام از این به بعد بیشتر سفر برم.خریدن تجربه بیشتر از خریدن اشیا خوشحالم میکنه.چه خوب میشد اگه ی
خدای من تو چقدر بزرگی در وصفت چه بگویم؟ خدایا شکرت این روزها ب من یادآوری می کنی زندگی جریان داره خدایا شکرت که بهم یادآوری می کنی که حواست هست خدایااا تو چقدر بزرگی ک از ماده ی لزج و چندش آور قدرتمند ترین موجوداتت رو خلق می کنیمن چقدر خوشحالم برای بارداری فاطمه وبلاگ چقدر خوشحالم برای دندانپزشک کوچک و بی صبرانه منتظرم صدای قلب نی نیش رو بشنویم چقدر خوشحالم برای مامان شدن مهرنوش من دارم اشک می ریزم یاد دعای سی و هفتم نهج البلاغه میفتم که مضم
توی آینه به خودم نگاه می‌کنم. گونه‌هایم سرخ شده و حرارتش را احساس می‌کنم. کم پیش می‌آید صورتم سرخ شود. باید خیلی استرس داشته باشم، یا خیلی خجالت بکشم، یا خیلی خوشحال شوم. کلا باید حجم احساساتم خیلی زیاد باشد تا صورتم رنگ عوض کند. حالا چه؟ خیلی خوشحالم. پمپاژ خون از قلب به گونه‌هایم را احساس می‌کنم، و از طرفی چند ساعت کوه‌نوردی در باران و هوای سرد هم بی‌تاثیر نیست. نمی‌توانم تشخیص دهم سرخی صورتم از تب است یا از شادی. ولی می‌توانم مطمین باش
فکر می‌کنم انعطاف پذیری‌ام در حد قابل قبولی داره بهتر میشه، این رو از شناور بودن برنامه‌ریزی دید و بازدید دوست و آشنا و فامیل در سفر به تهران میشه دید، برنامه‌های دیداری که دو هفته قبل ست کردم هیچ کدام شبیه برنامه اولیه پیش نمیره ولی من شاد، راضی و خوشحالم و از این تغییرات لذت می‌برم :) تو mbti میگن وقتی یک J هستی با آپشن P. مثل روزی که فهمیدی حسن ریوندی در تست mbti درونگرا است و با چشمان گرد شده گفتی مگه میشه؟ :)
دیروز صبح که قطعی حساب کرده بودم داستان رو به پایان هست به خودم گفتم فاطمه نترسی ها! هشت ماهی که گذشت رو ببین. تو برای تحمل دلتنگی خیلی جا داری؛ پس نگران نباش که دلتنگ بشی از رفتنش...
به خودم گفتم نترس و درست باش.
درست بودن همیشه انتخاب سخت تری هست و هر وقت میخوام درست باشم فکر میکنم تایید مامان رو دارم و این خوشحالم میکنه.
میدونین وقتی شما دارین مرتکب یک اشتباهی میشین تا زمانی که متوجهش نیستین اون فقط یک اشتباهه ولی وقتی متوجه میشین و هنوز ادامه ش میدین میشه حماقت
الان حس میکنم من چند ساااال داشتم حماقت میکردم 
فقط از این خوشحالم که دیگه ادامه ش ندادم و تمومش کردم
بعضی آدمارو باید انداخت از زندگی بیرون حتی اگر تنها بشی حتی اگر تا آخر عمرت تنها بمونی حتی اگر اذیت بشی 
همه ی اینارو آرامشی که این تنهایی و نبود اون آدم اشتباه بهت میده خنثی میکنه
خوشحالم از اینکه خانواده ام اونقدرى به من مطمئن هستند که بابت انتخاب هام از من سوال وجواب نمیکنند و نگران این نیستند که خطاى غیر قابل جبرانى بکنم. نه اینکه مطمئن باشند دخترشون هیچ اشتباهى نمیکنه.. شاید چون فکر میکنند که اگر راهى رو اشتباه بره میتونه، برمیگرده و از نو شروع کردن نمیترسه.. چون شکستن، از نو شروع کردن، دوباره ساختنم و تلاشم براى قوى بودن رو دیدند..اما بعضى وقت دلم میخواد نگران تصمیم هام باشند و اینقدر همه چیز رو بر عهمده ى خودم نذا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها