نتایج جستجو برای عبارت :

شاید برای ان لحظه نوشتم!

انشای بسیار زیبای یکی از دوستام، حتما بخونیدش!
مستی به وقت نیمه شب
درست در تکاپو برای یافتنی اوجی دردناک برای این سری که گرمای پرواز بر فراز نوشته را بال بزند و بعد در نقطه ای که انتظارش را ندارید با ترس سقوط آشنا کند.

ادامه مطلب
از اون دوشنبه لعنتی... 
برات نوشتم چیزی شده دیشب ساعت دو شب تماس گرفته بودی ؟ 
- نوشتی : ببخشید خواستم بزارم گوشیم رو تو جیبم دستم رفت روش 
نوشتم فدای سرت فقط نگران شدم 
نخوندی !! 
بازم نوشتم نخوندی !!!! پرسیدم قهری ؟ نوشتم این ادا اطفارها چیه ؟ تو که میدونی فردا امتحان دارم ؟؟؟
نخوندی !!؟ 
نوشتم نگرانم !! نخوندی !! نوشتم تو رو خدا یه چیزی بگو ...
نوشتم و نوشتم و کل روز رو نوشتم 
دیگه شکی نداشتم یه اتفاقی افتاده 
من تو رو میشناسم ! تو آدمی نیستی که روز ق
این چند روز هفتاد تا یادداشت به یادداشت‌های گوشیم اضافه شده. الآنم نوشتم و نوشتم و نوشتم و  کپی کردم بعد که خواستم بفرستمش اینجا. نشد. هر چی نوشته بودم نیست و نابود شد. شاید نباید می‌نوشتم اصلا به خاطر همین دوباره نمی‌نویسمش. 
 
چه سینه سوز آه‌ها که خفته بر لبان ما
هزار گفتنی به لب اسیر پیچ و تاب شد 
 
ﻣ ﻮﻨﺪ ﺷﺸﻪ ﻫﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘ ﺭﻭ ﺷﺸﻪ ﺑﺨﺎﺭ ﺮﻓﺘﻪﻧﻮﺷﺘﻢ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ، ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺮﺴﺖ ...
 
 
 
ﻪ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﻧﻮﺷﺘﻢ : ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺮﺴﺖ !
ﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﻪ ﻧﻮﺷﺘﻢ : ﺳﻼﻡ، ﺧﻮﺑ ﺷﺸﻪ؟ ﺑﺎﺯ ﺮﺴﺖ !
ﻓﺮ ﻨﻢ ﺍﻓﺴﺮﺩ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﻮﻭﻧﻪ
 
برای میم نوشتم: «فکر می‌کنم بهتره تمومش کنیم. به زور نمی‌شه.» دو نقطه‌ ستاره فرستاد. بعد دو نقطه دو ستاره فرستاد.
چیزی نگفتم. چند بار رفتم تو چت‌باکسش و چند خط تایپ کردم و بعد نتونستم به «چه فایده؟» جواب بدم و پاک کردم. نوشتم که شرمنده‌ام و ناراحتم که این‌قدر بی‌فایده‌ام. نوشتم که دوست داشتم با هم بمونیم ولی من اشتباه‌ترین آدمی هستم که هر آدمی می‌تونه باهاش باشه. نوشتم فایده‌ای نداره ولی اصرار دارم بدونی دوستت دارم. و خواهم داشت. نوشتم و
اینكه سلاح فروخته شده دراثرتعویض محل فروش یامدت زمانی بالاارزش بالایی میافت برای دونالدوحشت آفرین بود.
اوهمیشه ازیادآورشدن عبارت كاغذفاقدارزش واهمه نداشت.معاهدات اسلحه وغیره بیشترزیان نصیبش میكردند.
امكان داشت كشورهاسلاح هارامهندسى معكوس كنند.ازآن جهت تحمیل قوانین استفاده كنندیاازآن بعنوان جانشین طلاودلاراستفاده كنند.
فكراوسراسرسودآورى نداشت دركل بروزبودن همه سلاح هادركشورهاراخواستارنبود.
برق آمد و رفت. بی خبر. یک لحظه همه جا غرق در تاریکی بود و صداها واضح تر. انگار لایه ای از زندگی از جریان می افتاد. فقط سکوت نور بود، چک چک قطره های باران در چاله های آب و صدای هوهوی باد که درها را می کوبید و می گذشت.
یک لحظه ی دیگر برق آمد. بی خبر. یکهو غرق در نور شدم، چشمانم دردناک در خود جمع شدند و لایه ی خاموش، روشن میشد.
پرده برداشته شد از کوری، رنگ سقوط کرد بر پیکره ی خرابه ها و زخم هایم، می سوختند.
نوشتم؛ من گناهکارم. می ترسیدم، برقها بروند و
پیش نوشت:
قال شکیبا: "روزنوشته" اسم بدی برای وبلاگیه که بیشتر از یک ماهه آپ نشده.
...
هر از گاهی آمدم این جا و نوشتم.هر چی شد نوشتم.جملاتی -به گمان خودم- با معنی که نصف بیش‌ترش بازتاب حس لحظه ای بود. انگار از وبلاگ -آن طور که حقش است- استفاده نکردم.بیش‌تر گونه ای شبیه یک صفحه ی اینستاگرام شد که جملات آبکی‌ش پشت عکسی پیدا شده از google images پنهان نشده اند.
چند هفته ست که همان آثار هم از بنده پدیدار نشد. این اتفاق هم‌زمان با کنار گذاشتن کتاب و روی آوردنم
معنیِ واقعی کلمه ها ،خود واژه هانیستن بنظرم.پشت کلمه ها
وجمله ها‌ معناهای قابل اعتمادتر‌و‌اصیل تری قایم شده .اون روز تو دفتریادداشتم نوشتم.صبح از خواب بیدارشدم و نوشتم
 نیست،رفته.
معنای این جمله  امروزسه ساله شد
گفتم رفته وزدم زیرگریه.فحش دادم،بیشترگریه کردم،.بعدگفتم به درک که رفته خب چیکارکنم.بعددلم تنگ ش میشد یهو.و خطرناک ترین لحظه هار‌و باخودم داشتم.میگفتی حل میشه،یادت میره،میری پی زندگیت.
حل شد،تو وجودم حل شد نبودنش ،تو کل مغزم پ
دیروز که برادرم اومد خیلی از من  دلخور بود که چرا بهش روز معلم رو تبریک نگفتم و دلش خیلی از من پر بود و من سکوت کردم و هیچی در برابر شکایتهاش نگفتم اما بعد که نشستم راجب این قضیه نوشتم دیدم که در چه لحظه هایی که هیچ رد پایی ازش نبود تو اون لحظه های تنهایی  و با خودم گفتم هر چند من این کارو ناخواسته انجام دادم اما کار خیلی خوبی کردم گاهی باید دل آدمها بشکنه تا بتونن دل شکستن رو خوب درک کنن وصدای شکستن قلبشون به گوش خودشون برسه. گاهی این تنها ترین
بغلم کن که خدا دورتر از این نشود...
...
روی یه نوت صورتی ک به دیوار اتاقم چسبوندم ...دو ماه پیش...نوشتم :آنها که از تنهایی نمیهراسند ؛باهم بودن هایشان عجیب اصالت دارد...!هر روز میخونمش...هر روز جلوی چشممه...هر روز و هر ثانیه و هر لحظه باورش دارم...اما امروز ...
نه!
به همین سادگی...!
....
شعر اول پست از حامد ابراهیم پور
☺️۱ لحظه تحویل سال..!☺️
 
۲ لحظه عاشق شدن..!
 
☺️۳ لحظه ای تماس از کسی که دلتون براش تنگ شده…!☺️
 
۴ لحظه دادن آخرین امتحان..!
 
☺️۵ لحظه ای که به شخصی که دوسش دارین,
نگاه کنین و ببینین اونم داشته به شما نگاه میکرده…!☺️
 
6 لحظه ای که دوستایه قدیمی و خوبت رو ببینی و بفهمی
هیچی بینتون تغییرنکرده…!!
 
☺️۷ لحظه ی لمس انگشتان نوزاد متولدشده..!!☺️
 
۸ لحظه ای از خواب بیدار شی و ببینی که هنوز وقت اضافه
برای خوابیدن داری..!!
 
☺️۹ یه شبه قشنگ,,تو خیاب
هر لحظه ممکنه دخترش به دنیا بیاد، بعد اومده نشسته وَرِ دلِ ما، تو استکان چای می‌ریزه، میگه بفرمایید کاپوچینو؛  سیب تعارف می‌کنه، میگه بفرمایید پیاز:|
+ کلمه کلیدی زدم براش:))))
+ البته فعلا سه تا پست داره، ولی مطمئنم خیلی بیشتر نوشتم راجع بهش. باید بگردم تو آرشیو پیدا کنم :دی
این روزها که درگیر مادری و از شیر گرفتن طفل دوساله ام هستم، کاش می شد می نوشتم. می نوشتم از اینکه حس مادر به فرزند چیست و چرا هست و قرار است بودنش چه بکند با مادر، با فرزند...
اینکه تو داری از یک مرحله به مرحله ی بعد می روی، و من، و چه خبر است...
 
 
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل ما بین که کوه الوند است...
برای تمام شب‌ها.
این را دیشب توی نوشته‌هام نوشتم و زیرش همه چیز خالی ماند. دیدی بعضی بغض‌ها چنان در گلویت می‌ماند که هیچ حرفی را نمی‌توانی بزنی و این‌ همه‌ هم نداشتنت را بهانه می‌آوری؟ این من بودم و این چند روز.
در این میان، یخ زده و منتظر و پاییز زده به تمام این چند روز فکر می‌کنم و به لحظه‌هایی که پاییز بودند و گذاشتم محو شوند. این گذاشتن چه‌قدر ملال‌انگیز است. فراموش کردن. فراموش. بهانه کردن. بهانه.
لحظه‌‌هایی‌ش یادم ههستست. دستت. نق
پولیش و واکس 3 اکستریم هایبریدنت سوناکس : 

پودر اکسید آلومینیومی بسیار ریز باعث رفع نور Verkratzungen ، لایه های خشک شده و صاف شدن رنگ می شود.
براق عمیق و براق ، ترمیم و ترمیم شدید رنگ کارایی دارد.
مناسب برای بدنه
براق کننده، محافظت کننده، پولیش کاری،تشکیل لایه‌ای با دوام بر روی رنگ خودرو

شناسه محصول : 202200
بی اغراق
قطعا دیشب یکی از بهترین شب های زندگیم بود.
صبح که پاشدم فکر میکردم کلش فقط یه خواب بود. یه خوابی که خودم ساخته بودم.
ولی نبود
همش واقعی بود.
.
.
انگار دیگه قدرتِ توصیف لحظه هارو از دست دادم
شایدم دلم میخواد همه اش مالِ خودم باشه؟ اره، اره دلم نمیخواد هیچ کس رو شریک کنم توش.
شاید بعدها نوشتم. 
باید نگهشون دارم واسه روزای دلتنگی..
گفتم یادته توی پروفایلت نوشته بودی «بهترین انتقام موفقیته»؟
گفت آره.. بعد ازینکه شریکم سرم کلاه گذاشت و مغازه رو بالا کشید اونو نوشتم..
گفتم نمیدونم چقد عملیش کردی، ولی این جملت خیلی مهم شد توی زندگی من.. وقتی اون بخاطر پول رفت همون لحظه و همونجا رومو برگردوندم و مسیر خودمو ادامه دادم.. این ماه قد یه سال درامد کل خونوادش کار کردم..
گفت پس هنوز درگیری..
گفتم نه اصلا.. هیچی با خودم نیاوردم که درگیرش شم، همون لحظه و همونجا همه چیو جا گذاشتم.. ولی الا
پرده اول ـ شروع مجدد:
یک مدت طولانی بود که نمی‌نوشتم و دلیل خاصی هم نداشت. یادم نمی‌آد که آخرین باری که نوشتم کی بود و اینو از پست آخر هم نمی‌شه فهمید چون چند وقت پیش بود که اومدم و یک تعداد زیادی از پست‌ها رو پاک کردم و پست آخری که الان مونده برای ۲۹ اسفنده.
ادامه مطلب
چند روزی بود که فضای استوری اینستایم دلتنگی ام را جار میزد.‌ خودم هم به ستوه آمده بودم. امروز متوجه پیام دکتر چ ( از مولفین کتابهای درسی) در دایرکت اینستایم شدم. برایم نوشته بود: " مراقب خودتان آقای همسر و بچه ها باشید از پستهای اخیر تان بوی دلمردگی به مشام میرسد " این پیام دکتر چ چنان سیلی محکمی بر من زد که تا آن لحظه متوجه سکوت بقیه نشده بودم. شاید در اینستا کسی از ماجرای پیش آمده خبر نداشت و سکوت کرد ولی در اینجا در ماهور، من از لحظه لحظه اش نو
زیر این خورشید تاریک می سوزم
فاصله ام با ماه ، با تو ، یک ارزن نمی ارزد 
سزای خویش را نزدیک تر از قلب به خود می بینم
سزای انحراف من از آن رود بلند و سبز
سزای این صدای من که از فقر درون می نالد
از فقر تو می نالد
از فقر خدا می نالد
و از ترحم های عشق
از نسیم لحظه ای غمگین ، می نالد
لحظه های خوب در پی ویرانی
لحظه های درد در کنج سکوت ، می شوند معماری
اگر بوسه ای در خواب یک لحظه درون تو شود جاری 
بدان این را که آن لحظه
بی گناهی بی گناهی بی گناهی
چند سال پیش شیما همین کلاس شبکه‌ای رو می‌رفت که الان می‌رم. انتهای سال بود رفته بودم پیشش در حال جمع و جور کردن و حرف زدن بودیم که برگشت بهم گفت راستی استاد بهمون گفته یه لیست سالانه بنویسیم؛ یعنی انتهای هر سال مشخص کنیم که برای سال بعد چی می‌خوایم و با جزئیات دقیق و جملات مثبت بنویسیمش انقدر گفت و حرف زد تا آخر سر راضیم کرد و با مسخره بازی نوشتم و بعدشم کلا فراموش کردم همچین چیزی رو نوشتم. سال بعد که داشتم وسایلمو مرتب می‌کردم اتفاقی اون لی
خیره شو 
اتفاقات بزرگ آرام رخ می دهد 
مصل عشق های عمیق 
سریع نیستند 
شاید فکر کنی همه چیز ساکن است 
اما باید خیره شوی 
تا لحظه لحظه حرکتش را ببینی و کیفش را کنی 
آرام باش 
دوست داشتن صبوری می خواهد 
تمرین اهتسگی می خواهد 
 
 
 
 
 
مثل یک طلوع 
مثل یک غروب 
مثل یک سال نو شدن که از فروردین تا فروردین هر روز هروز ارام ارام اتفاق می افتد و در یک لحظه نتیجه حاصل می شود 
در یک لحظه روز می شود و دیگر شب نیست 
در یک لحظه ماه پشت اببر ها می رود و کم کم پنه
بسم الله الرحمن الرحیم
یافارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل
دوستان بیایید شعار را کنار بگذاریم و باور کنیم
همین لحظه میتواند،آخرین لحظه عمر و زندگی ما باشد،و هم میتواند لحظه تولد دوباره باشد.
بدون شک و یقین
اگر باور کنیم که این لحظه میتواند لحظه مرگ ماباشد
کینه و تکبر و غرور را در دل راه نمی‌دهیم نداشتن یا نداشتن را دلیل برتری نمی‌دانیم
واگرباورکنیم
این لحظه میتواند لحظه تولد دوباره باشد
به هیچ وجه مأیوس وافسرده و ناامید نمی‌شویم
(تو خود ح
سلام.
هر قدر میخوام یک داستان رو بخونم انگار نمیشه که نمیشه. تقریبا یک ساعت روی یک صفحه گیر کردم و هنوز هم نتونستم بخونمش. یک لحظه به خودم اومدم و متوجه شدم تمرکز کافی برای خوندن این داستان رو ندارم.
نتایج بررسی هام درباره عدم تمرکز و روش های درمان اون رو در این مطلب نوشتم.
ادامه مطلب
گاهی به سرم میزنه برگردم بلاگفا،یه وب بدون قالب رنگی رنگی داشته باشم و با اسم خودم بدون هیچ قضاوتی از لحظه های خاص زندگیم بنویسم...از لحظه هایی که شاید برای بقیه خاص نباشن ولی خودم وقتی میخونمشون یادم بیاد با چه حسی کلمه به کلمه ش رو نوشتم...
من از بچگی دنیارو یجور دیگه می دیدم ،یجور که می‌دونم با بقیه فرق می کنه...
من می‌دونم عجیب نیستم ولی احساس می کنم غریبم :)
اصلا واسه همین آدرس وبم یک حس غریبه:))
به هرحال خیلی دلم میخواد الکی بنویسم ،پس اگه هی
حالم از صبح بده...تهوع یک لحظه ولم نکرده..دلم آشوبه..واسه ی مدت اصن نمیدونستم اسپریهام کجان..الان ی هفته اس اصن نمیتونم ازشون دور شم..این نفس تنگیه هیچ جوره خوب نمیشه..حتی نوشتنم حالموخوب نمیکنه..از صب صدبار نوشتم و پاک کردم..از صب دست ب هرکاری زدم نصفه مونده..ب خودم اومدم دیدم هیچکاری نکردم و دارم اشک میریزم..اینقد همه جا بغضمو قورت دادم..گلودرد داره میکشدم...لعنت...دلم ی دل سیر گریه میخواد...
 
+چی شد ک آدما اینقد پست شدن؟؟
هستی خدا؟؟!!
 
ترک اعتیاد و روش های درمان آن
اگر چه عوارض ثانویه اعتیاد در بین گروهی از معتادین كه به دلیل فقر و تنگدستی امكان تامین هزینه زندگی خود را ندارند ،سبب می شود كه برای خرج اعتیاد خود دست به هر كاری بزنند ، نسبت به سر و وضع و بهداشت فردی بی تفاوت شوند و در یك كلام مشمول تمام صفاتی كه جامعه به معتادان نسبت می دهد باشند اما این عمومیت ندارند و اكثریت معتادان را شامل نمی شود.
 رش ، او را به وادی خلاف سوق می دهد. خوشبختانه مدتی است كه در قوانین تجدید نظ
امشب یه لحظه یاد یه سری حرفا و رفتایی که زمان افسردگی م ازم بروز پیدا کرده بود افتادم و یه لحظه تو ذهنم گفتم ای کاش اینا رو نگفته بودم... یا فلان کار رو نکرده بودم... توی جمع خودم رو تحقیر نمیکردم، پیش هر شخصی سفره ی دلم رو باز نمیکردم و...  ولی بازم یه جمله هست که همه ی اینا رو میشوره میبره و اونم اینه: 
Forgive yourself for what you did while living in survival mode.
@the.holistic.psychologyst 
نوشتم این رو اینجا که اگه روزی گذر شخصی به اینجا افتاد و احساس مشابهی داشت شاید..! 
یه زمانی دلم
هو الحبیب
 
پارسال نوشتم چنین شبی آخرین شب است برای خواب دیدن ... بعد کلی رویا را نوشتم که می شود امشب با آنها خیال بازی کرد ... آخرش هم که خب معلوم است ! نوشتم هیچ کدام آن رویاها تو نمی شود ... 
اما امسال ... خب ... ممممممم ... فکر می کنم شب مناسبی باشد برای بیدار شدن ... به جای اینکه چشمانمان را ببندیم به انتظار رویا دیدن، شاید بد نباشد بلند شویم و آرام آرام مهیای رویا ساختن ... سقفی بسازیم از جنس آسمان ... و ستاره هایی از جنس آرزو ... سالهاست خواب دیده ایم ...
پارادوکس عجیبی توی زندگیمون وجود داره
اینکه لحظه ای جنگجو طلب ترین ادم روی زمین هستی و لحظه ای دیگه تبدیل به یک بزدل نا امید میشی البته همه اینا بستگی به دید تو داره
در لحظه زندگی کن مهم نیس تهش برنده ای یا بازنده ، تهش تبدیل به یک گلادیاتور قهرمان میشی یا یک سرباز شکست خورده ، تو قدم بردار از لحظه لحظه زندگیت لذت ببر و در این حین اهدافت رو فراموش نکن و به سمتش برو و هیچ فکر منفی رو تو دهنت راه اندازه ک خدابا ماست در تک تک این لحظات و نذاره گر تو
موضوع انشا امرو ما این بود(خداییش خیلی بچه گونه اس)
من یه حدودیش که یادمه نوشتم:
باران وقتی می بارد دلتنگی هایت را می شوید و با خود می برد،حس عجیبی دارم وقتی باران می بارد،،،احساس سبکی و آرامش میکنم،این بهترین حسی است که من تجربه کرده ام
دوست دارم باران باشم و ببارم بی آنکه بدانم و بپرسم این کاسه های خالی از آن کیست،باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست

+تو کلاسم نوشتم فک نکنید رفتم از گوگل کمک گرفتم
ولی  خداییش خیلی چرت نوشتم
البته
اکبر کوراوند :
من در یک خانواده نسبتا مذهبی به دنیا آمدم . مثل هر بچه دیگری وارد مدرسه و شروع کردم تا دیپلم درس خواندم بعد وارد عرصه کار شدم 
وقتی که 20 سال سن داشتم وارد اعتیاد شدم درد سختی حال هر روز من به نابودی بود همه چیزش را از دست دادم
به امید خداوند وارد کمپ های ترک اعتباد شدم و در سن 25 ساله گی کاملا پاک پاک شدم . و در کلاس های ترک اعتباد شرکت میکردم
اونجا به کتاب خوانی علاقه پیدا کردم هر روز هر لحظه عشق کتاب خوانی در من شعله ور تر میشد کتاب
اکبر کوراوند :
من در یک خانواده نسبتا مذهبی به دنیا آمدم . مثل هر بچه دیگری وارد مدرسه و شروع کردم تا دیپلم درس خواندم بعد وارد کار شدم 
وقتی که 20 سال سن داشتم درگیر اعتیاد شدم درد ،سختی، حال هر روز من رو به نابودی بود همه چیزم را از دست دادم
به امید خداوند وارد کمپ های ترک اعتیاد شدم و در سن 25 ساله گی کاملا پاک پاک شدم .
و در کلاس های ترک اعتیاد شرکت میکردم
اونجا به کتاب خوانی علاقه پیدا کردم هر روز هر لحظه عشق کتاب خوانی در من شعله ور تر میشد کت
همین لحظه ها , گر چه دلگیر ولی زنده ام داشته اند همین لحظه هایی که یادت به جانم بیفتد من از هیچ مطلق به پا خواسته ام و تو از نهایت که ما رو به رو ایم ,, ولی فاصله بین مان مثل یک ثانیه قبل و حالاست در اوج تفاوت , در اوج تقابل #الهام_ملک_محمدی
نوشتم و نوشتم و نوشتم، مثل تمام روزهای دیگری که نوشتم بلکه بتوانم چند خطی از شرح حال این روزهایم را برایتان بگویم اما ... اما افسوس که تمام نوشته‌هایم ناتمام ماند ، انگار که سکوتی بر من حاکم شده است که نمی‌توانم با هیچ نیرویی از دستش رهایی یابم، شاید هم این روزها تمام من خواهان همین سکوت است ... نمی‌دانم، هر چه که هست درونم آشوب است و بیرونم میل به سکوت ... بگذریم !
شما از احوالاتتان بگویید، این روزهایتان چطور می‌گذرد ، یا به قول زنگ انشاء " تاب
روی زمین خاکی داشتم با نوک کتونی کلمه می نوشتم...اسم تو رو نوشتم مربی تنیسم اومد. شتابزده کف کتونی رو روی اسمت کشیدم خاک پخش و پلا بشه تو نخونه. 
در همین احوالات شاعرانه بودم یکی گوشه چادر برزنتی روی زمین رو پس زد اومد داخل توپهای ضربه های خارج از کادر زمین رو برگردوند به سبد. من هوارم رفت هوا که آقا نمیبینی حجاب نداریم! چرا اومدی داخل؟! اقاهه گفت بله دیدم اما شما هم مثل خواهرم؛ عیبی نداره! :/
 
توی « سخنِ سردبیرِ» نشریه‌ی بچه‌ها، نشریه رو تقدیم کردم به مسافرانِ پرواز هفتصد و پنجاه و دوی اکراین. بالاخره براشون نوشتم. قراره چاپ بشه. قراره بره زیر دستِ مردم. قراره کسی روی ورقه‌ی کاغذ و زیرِ یک آرمِ رسمی بخونتش. مرثیه‌سراییِ کوتاهی بود. با هزار ترس بود. با « شهید» خطاب کردنشون بود. اما مرثیه‌سرایی بود. حس می‌کنم هیچ‌روزی رو توی این سه‌ماه از این لحظه سبک‌تر نبوده‌م. گریستم و نوشتم و با یادآوریِ دوباره‌ش کلِ بدنم لرزید. اما نوشتم. ج
اتفاقی اومدم پست سرآغازو خوندم . خندم گرفت .نوشتم اینجا به راحتی و با فراق بال صندوقچه ی دلم را باز میکنم و از هرچه بخواهم مینویسم . ولی تو این دوماه بعد از گزاشتن اون پست هیچ پستی نزاشتم چه برسه که بخوام صندوقچه ی دلمو باز کرده باشم . هربار میومدم یه چیزی منتشر کنم میگفتم نه ، ولش کن ، این مال خودمه نباید به کسی بگم . نمیدونم مشکل چیه . شاید من خیلی درونگرام .تو اون پست نوشتم اینقدر مینویسم و مینویسم چون عاشق نوشتن هستم . اونوقت تو این دو ماه خیلی
خود را به خدا بسپار، وقتی که دلت تنگ استوقتی که صداقتها ، آلوده به صد رنگ است خود را به خدا بسپار، چون اوست که بی رنگ استچون وادی عشق است او، چون دور ز نیرنگ استخود را به خدا بسپار ، آن لحظه که تنهایی آن لحظه که دل دارد ،از تو طلب یاری خود را به خدا بسپار ، همراه سراسر اوست دیگر تو چه میخواهی ؟! بهر طلبت از دوستخود را به خدا بسپار، آن لحظه که گریانی آن لحظه که از غمها ، بی تابی و حیرانیخود را به خدا بسپار، چون اوست نوازشگرچون ناز تو میخواهد ، او را
دلم شده مثل یک استخوان توخالی
یک دلخوشی پوشالی
نمیدانم هنوز میخوانی ام یا نه
من که هنوز مینویسم...
خبرت بدهم که درتمامی دیوارهای شهر نوشتم کجایی
نوشتم کجایم
اما سروصدای باران های اسفند مگر گذاشت صدایت را بشنوم؟!
زیر لب زمزمه کردی و خواندم
این شد:
"گم شدی و گم شدم..."
آری گم شدم...زیر آواری از حرف های توخالی، حرف های پوشالی
گم شدم دربین تمامی مردمانی که آواز قناری ها را یادشان رفت
گم شدم دربین عقده هایی که پشت من حرف ساختند
ساختند..آنقدر زیاد شد ای
وحشتناک ترین لحظه ى زندگى، لحظه ای است که انسان را در سرازیرى قبر می گذارند.
شخصى نزدامام صادق(ع) رفت و گفت من از آن لحظه بسیار می ترسم، چه کنم؟
✅ امام صادق(ع) فرمودند:
زیارت عاشورا را زیاد بخوان.
آن مرد گفت چگونه با خواندن زیارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟
امام صادق(ع) فرمود: 
مگر در پایان زیارت عاشورا نمى خوانید اللهم ارزقنى شفاعة الحسین یوم الورود؟
یعنی خدایا شفاعت حسین(ع)را هنگام ورود به قبر روزى من کن.
زیارت عاشورا بخوانید تا امام ح
امشب یه لحظه یاد یه سری حرفا و رفتایی که زمان افسردگی م ازم بروز پیدا کرده بود افتادم و یه لحظه تو ذهنم گفتم ای کاش اینا رو نگفته بودم... یا فلان کار رو نکرده بودم... توی جمع خودم رو تحقیر نمیکردم، پیش هر شخصی سفره ی دلم رو باز نمیکردم و...  ولی بازم یه جمله هست که همه ی اینا رو میشوره میبره و اونم اینه: 
Forgive yourself for what you did while living in survival mode.
@the.holistic.psychologyst 
نوشتم این رو اینجا که اگه روزی گذر شخصی به اینجا افتاد و احساس مشابهی داشت شاید..! 
یه زمانی دلم
سه روز آینده رو تعطیلم.
و لعنت بر من اگر این سه روز را به باد دهم!
همینجا نوشتم و همینجا قول میدم و همینجا هم خواهم آدم گفت که به  بهترین نحو گذراندمش :)
با وجود سرماخوردگی و بدحالی به نحو خوبی پیش رفت :)
سه تا پاورپوینت درست کردم، یک کتاب خواندم و انسان خردمند را شروع کردم. فیلم "Groundhog day" رو که خیلی وقت بود به خاطر بی زیرنویسی نگاه نمیکردم، بی زیرنویس نگاه کردم و حقیقتا خیلی خوب بود. دو تا داستان نوشتم. دو تا رایتینگ کلاس زبانم که پشت گوششان می‌ند
یک زمانی آنقدر نوشتم و نوشتم که اذن دادند برای ورود. چند سالی میشود که توفیق چنان سلب شده که انگار باز هم راهی نمانده جز نوشتن. به نیت اربعین 1442 اینجا را باز میکنم که باز اذن دهند. برای حضور در بارعامی که خاصان بار خود را خوب میبندند..
اشهد ان لااله الا الله
اشهد انّ محمدا رسول الله 
اشهد انّ علیّا ولی الله 
و سلام الله علیک یا اباعبدالله و سلام الله علی الارواح اللتی حلّت بفنائک...
 
فردای اربعین 1441
امان از عکس هایی که فقط اسلایدهای خوب زندگی رو به نمایش میذارند....
عکسی که ظاهرا همه با مهربان کنار هم ایستادند و هر بی خبری با خودش فکر می کنه چقدر صمیمیت بین این افراد هست اما ای داد از وقتی که اون لحظه، فقط لحظه ی کوتاهی بین دو لحظه بحث و جدل و ناراحتیه و فقط به اجبار دوربین تغییر قیافه داشته و البته همون تغییر قیافه هم گاهی براش زورکی بوده... کسی که حتی برای نگاه کردن به دوربین هم واهمه داشت.... یا حتی به اجبار یک مسافرت اجباری.... اما ای کاش توی
امان از عکس هایی که فقط اسلایدهای خوب زندگی رو به نمایش میذارند....
عکسی که ظاهرا همه با مهربان کنار هم ایستادند و هر بی خبری با خودش فکر می کنه چقدر صمیمیت بین این افراد هست اما ای داد از وقتی که اون لحظه، فقط لحظه ی کوتاهی بین دو لحظه بحث و جدل و ناراحتیه و فقط به اجبار دوربین تغییر قیافه داشته و البته همون تغییر قیافه هم گاهی براش زورکی بوده... کسی که حتی برای نگاه کردن به دوربین هم واهمه داشت.... یا حتی به اجبار یک مسافرت اجباری.... اما ای کاش توی
.
.
.
.
.
 
دنیز خوشحال بود 
حالش خوب بود 
هنوز به خاطر چند روز پیش خوشحال و سرحال بود 
حتی تو هم نمیدانی چقدر برایش سخت بود که ان سوالی که مدت ها بود ذهنش را درگیر کرده بود بپرسد 
قطعا نمیدانست پرسیدن ان سوال نفرین شده چه عواقب و یا جوابی دارد وگرنه ان را نمیپرسید 
حال دیگر دیر شده بود انها چند ساعت درگیر بودند
ان بغض داشت خفه اش میکرد 
و طرف دیگر داشت سعی میکرد برایش توضیح دهد 
با هر کلمه که روی صفحه گوشی نمایش داده میشد 
قلبش بیشتر به درد می امد
رتبه ها اومد
مبارکتون باشه ...
نمی دونم باید به خودم تبریک بگم یانه ؟شایدم بایدصبرکنم تا شهریور ببینم چی پیش میاد؟شایدم توقع من زیاد...نمی دونم
رتبه م نمی گم خوب شده ولی ازچیزی که بعد جلسه فک میکردم بهترشده اول که رتبه ها اومد ققط زل زدم به رتبه م هیچ حس خاصی نداشتم یکم گیج بودم یکم که چه عرض کنم ...ازم سوال میپرسیدن اصلا نمی تونستم جواب بدم
بعدش کم کم که ویندوزم بالا اومد یه حس خوشحالی اومد سراغم ....خواهروهمسر خواهر عزیز زنگ زدن پرسیدن چی کارکرد
این کد کوچیک رو برای این نوشتم که برای یه موردی لازم داشتم که در ادامه بهتون میگم، با این کد میتونید دو تا درمیون اعداد رو چاپ کنید. مثلا 1 و 2 چاپ میشه بعد 5 و 6 و بعد 9 و 10 و به همین روال تا عدد مورد نظر شما:
#include <iostream>
using namespace std;
int main()
{
int i;
for(i=1;i<=167;i++)
{

cout<<i<<",";
i=i+1;
cout<<i<<",";
i=i+2;
}
return 0;
}
الان اگه میخوایم 3 و 4 و 7 و 8 و همینطور ادامه روال چاپ بشه باید اون i+2 رو بیاریم اول حلقه for:
#include <iostream>
using namespace std;
int main()
{
int i;
for(i=1
این همه نوشتم نوشتم نوشتم اما یادم رفت اینو بگم ممکن با یه اتفاق بد همه رویاهام دود بشه بره هوا. فکر کن دیگه نشنوم. فکر کن همه اینها بیهوده بشه. فکر کن تلاش کنی اما به خاطر یه نقص مجبور بشی رهاش کنی. اون قدر تو خودت بری که دنیارو فراموش کنی. میترسم از برای همیشه نشنیدن. از این که یروز صبح بیدار بشم ببینم هیچی نیست دنیا خالیه. همینجوری بدون سمعک ها انگار واقعا نمیشنوم. چقدر من بدبختم. البته تو این قضیه. اما این نمیذارم باعث شه دست از تلاشم بردارم. ا
بعد از سالها قسمت شد با هواپیما سفری داشته باشیم و البته از لحظه لحظه سفر عکس های هنری هم گرفتم و آلبومی هم ساختم. در عکاسی سفر دو دیدگاه مطرحه یکی این که آدم باید در لحظه زندگی کنه و به جای عکاسی اون لحظه رو لمس کنه و لذت ببره. دیدگاه دوم اینه که آدم باید از تلاش های امروز برای لذت بردن در فردا استفاده کنه مثل دیدن عکس های ثبت شده در سفر. متاسفانه دیدگاه دوم با این که طرفدار کمتری دارد مورد تاییدم است.
در ادامه گر عمری بود حاشیه نامه از سفری راه
یادم نمیاد پارسال دقیقا چه زمانی بود ولی همین حدودا بود با وضعیت داغون و آشفتع شب از خواب بیدار شدم
حتی تو خوابم وحشت کنکور و نتیجه اش رو داشتم بند شدم هر چی تجربه خوب تا الان داشتم در درس رو نوشتم
ریاضی رو فلان کردم فلان شد زیست رو فلان کردم فان شد برای بعضی درس ها چند تا تجربه نوشتم و اینا
یکم حالم بهتر شد ولی وقتی خوندم متنم رو بی نهایت بهتر شد
راهم رو فهمیده بودم
ادامه مطلب
توی سفرمان چندجایی حس کردم افسردگی دارد و مواد مصرف میکند.
برایش نوشتم: سفر که بودیم حواسم بهت بود گاهی. گفت خب تو که حواست بوده چه نتیجه ای گرفتی؟ نوشتم: این نتیجه که بدوعم بیام بهت بگم مواظب خودت باشی❤
حواسم بود که پیامم میتواند لاس باشد ولی فضا داشت کی از همه عاقل تره میشد و لازم بود تعدیلش کنم. نوشت: عزیز منی شما خااااااانم❤
حساب کار را کردم. 
کمی بعد نوشت: میدونستی چپ چپ نگاه میکنی جذاب تر میشی؟ 
حرف هایی که باید در مورد افسردگی میزدم را ز
حدود 10 روز به پایان سال مونده و من باید درباره امسال بنویسم مثل همیشه.
یادمه اول امسال، فکر کنم موقع سال تحویل به خودم گفتم که امسال میخوام شاد باشم. هر لحظه رو. اما بعد در کتاب انسان خردمند خوندم که در واقع شاد بودن و تلاش واسه این کار خیلی هم آسون نیست و بیشتر منجر به ناراحتی و استرس میشه که من باید حتما شاد باشم. کاری که باید به جاش انجام بشه، تلاش برای کنار اومدن با همه چی هست. منم اینو بول کردم هرچند که شاد بودن قبل عید 96 خیلی خیلی بهم چسبیده
لحظه ی دیدار نزدیک است باز من دیوانه ام , مستم باز می لرزد دلم , دستم باز گویی در جهان دیگری هستم های بخراشی به غفلت صورتم را تیغ های نپریشی صفای زلفکم را دست و آبرویم را نریزی دل ای نخورده مست لحظه ی دیدار نزدیک است ... #مهدی_اخوان_ثالث
سلام!
چند روز پیش ششم اسفند بود.
تولدم.
اما دلم گرفته بود.
ما روزهای خوبی را در این سال، خصوصا ماههای اخیر از سر نگذراندیم.
روی زیبای دنیا را ندیدیم و دل بستیم به آمدن بهار، که کرونا آمد و  امروز، بیشتر از جسممان، روح و روانمان را نشانه گرفته است.
صلاه ظهر بود که سجاده را گشودم و بعد از نماز رفتم سراغ صحیفه محبوبم.
ششم اسفند بود وتولدم
و انگار منتظر  نگاه امامم بودم که دیدم نوبت دعای امروزم، دعای مکارم الاخلاق است.
آبی بود بر آتش درونم.
روحم به
نوشتن گاهی مانند جان کندن است هر روز میگویم که مینویسم اما نمی نویسم هر روز برنامه دارم که بنویسم اما نمی نویسم هر روز روزها میگذرد و من نمی نویسم اما امشب نوشتم تا نوشته باشم بعد از ماهها مینویسم اما به هر حال نوشتم فردا هم مینویسم پس فردا هم مینویسم و پسون فردا هم خواهم نوشت هر روز و هر روز مینویسم. چون باید بنویسم چون دوست دارم بنویسم چون نوشتن را دوست دارم پس مینویسم. 
دلتنگی هایم را ندید که با یاد جدایی از او در قلبم لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشدند دلتنگی هایی که مرا تا مرزجنون پیش میبرد دلتنگی هایی که نفس کشیدن را برایم دشوار میساخت دلتنگی هایی که تنها با یاد جدایی مرا به این حس ها دچار کرده بود حال پس از جدایی چه بر سرم آورده....سخت ترین وتلخ ترین  لحظه برایم لحظه جدایی بود لحظه ای که خود جدایی روح از تن را به چشم دیدم،لحظه ای که پس از آن تمام من خلاصه شد در لبخند های تلخی که خود از تلخی آنها خسته ام ...من بی
چند بار به نوشته هام سر زدم و قدیمی ترها رو که خوندم ؛دلم میخواست بیام و چیزی رو بنویسم که بعد از نوشتن و یک دور خوندنشذهنم سبک شه و بگم آخیش دیگه آزاد شدم و دیگه هیچ بند و زنجیری به افکارم نیستو میتونم بعد از اون راحت ، تو چند وجبی ذهنم قدم بزنم.میخواستم از این بنویسم که نوشتن حالِ من رو خوب میکنهاما خلاف اون ، نوشتنِ یکی از پست هام در وبلاگم  نکه حالم رو بد کنه اما سیل عظیمی از افکار کمال گرایانه ام رو دنبال خودش به ذهنم وارد کرد کههر لحظه یاد
باید زودتر از اینا پست می نوشتم وقت و حوصله ش نبود!
پنج شنبه هام پر شد...کلاس خوشنویسی به اجبار استاد گرام خودم خانم...میریم پیش استاد غلامرضا یادگار ،استاد خوبیِ کاراشو دیدم.این کلاس اجباری چسبید،کل کارای ثبت ناممو انجام داد و بعدش تماس گرفت پورابراهیم بیا امضا بزن برو:)اگه در عمل انجام شده قرار نمیگرفتم ممکن بود به این زودی کلاس رو ثبت نام نمیکردم.علاوه بر این کلاس کالیگرافی هم خصوصی نوشتم که برم.خلاصه از الان ذوق فردا رو دارم
تو تمام شلوغی
از غم دوری جهانم بغض سنگینی گرفت!من نوشتم کاش بودی بغض غمگینی گرفت!
خیسی چشم و نفس تنگی و درد و سرفه ها!ناگهان از بغضِ قلبم دردِ خونینی گرفت!
مادرِ خسته دلم حال مرا دید و شکست !کلِ دنیا را جنونِ غرقِ نفرینی گرفت!
این جهان جایی برای قلب غمگینم نداشت!ناگهان جان پدر را حس بدبینی گرفت!
یاد ایام قدیم و یاد عشق و فاصله!خانه پیش چشم مادر درد دیرینی گرفت!
درد دوری تو یک کاشانه را ویرانه کرد!خنده های برلب من حس تمرینی گرفت!
اخرین دیدار ما دور از هم و با نام
واسه مامان طاقچه رو نصب کردم تا از گردونه جایزه بگیرم. به خودشم نگفنم. الان واسش یه اسمس تخفیف اومد که مال کتابه اژ طاقچه، برام فرستاد و گفت مال کتابه برات فرستادم :******
حالا که اینو نوشتم از بابا هم بگم که این روزا اغلب روز رو همه پیش همیم به همون روالی که قبلا نوشتم. بابا مهربون و خوش اخلاقه مثل همیشه و البته ببشتر از همیشه. فکر کنم کار ادمو خسته میکنه، من رو هم. اما الان همه بیکار و خوش اخلاق تر از همیشه ایم. خداروشکر. خدایا لطفا همه چی رو درست ک
وقتی تنهایی و خستگی و شکست رو به روی من قرار گیرند، چاره‌ای جز نوشتن نیست. روزهایی که نمی‌نوشتم هیچ چیز خوب پیش نرفت و روزهایی که نوشتم، نیز تعریفی نداشت. هیچ چیز مربوط به نوشتن نیست، همه‌اش دروغ است.نوشته‌هایم، گفته‌هایی است پرداخته شده‌تر، دروغ‌هایی است که به حقیقت نزدیک‌ترند، باورپذیرترند. آن حرف‌هایی است که هیچ‌وقت به زبان نمی‌آورم، آن کارهایی است که هیچ‌وقت نمی‌کنم، آرزوهایی است که هیچ‌وقت به آن نمی‌رسم.نمود بزدلی من است -و
بالاخره visual studio نصب شد بریم ببینیم چه میشود ...
یکی از کتاب هایم را به او دادم و آخر هر فصلَش چند خطی که در ظاهر کاملا بی ربط است نوشتم فردا کلاس ساعت اول را نمیروم چون از استادش بدم می آید گرچه کلاس ساعت دوم با استاد احمقَش هم چرت است ولی میروم چون امیدوارم بتوانم راهی را باز کنم که بشود بیشتر با او حرف زد. هوا هم سرد شده ولی من از همان هایی هستم که در یخبندان و دمای صفر درجه با شلوارک و آستین کوتاه در حیاط قدم میزند، آهنگ گوش میدهد، قمارباز میخوا
چند سا ل پیش دوستم یه دفتر کاهی خوشگل بهم هدیه داد که صفحاتش خط کشی نبود و روی جلدش هم طرح ساده و زیبایی داشت
تصمیم گرفتم چیزایی توی اون بنویسم که هرگز از نوشتن اونا و بعدا اگر احیانا موند بعد از مرگم از افشا شدنش، شرمنده و یا پشیمان نشم.
این شد که دفتر دوسال خالی موند
دیدم اوراق زیبا دارن به بطالت می گذرونن
اومدم و نوشتم
گاهی خوشگل
گاهی خرچنگ قورباغه
گاهی قطرات اشک روش چکید
گاهی چیزایی نوشتم که پشیمان شدم
این دفتر عمرم که الآن اییییینهمه از ا
چه حماقتی کردم امشب،
یه لحظه فقط یه لحظه بی احتیاط شدم.
وقتی مسیر مسابقه رو مشخص کردم به ذهنم رسید که توی جاده است شاید خطرناک باشه، اما توی یه لحظه این تهدید رو دست کم گرفتم،
با اینکه هزار بار با این بچه ها بازی کردم، هزار بار خوشحالشون کردم، با هم خندیدیم و و و..
این دفعه هزار و یکم، این یک لحظه، این بی احتیاطی من،
شکر خدا. خدا رو شکر. خدا رو شکر که اتفاقی نیافتاد.
یه لحظه حواسم رفت و بچه ها دویدن و یه ماشین لعنتی با سرعت پیچید توی جاده و آرمانی ک
چون سال اینده شد نامه نوشتم و اجازه فرمود سپس نوشتم  من محمد بن عباس را برای هم کجاوه بودن بر گزیزدم و بدیانت و صینات او او اطمینان دارم  جواب  امد اسدی خوب رفیقی داسپس اسدیرم است اگر او میاید و دیگری را انتخاب مکن سپس اسدی امد و باوهم. کجاوه  شدم  18 حسن بن علی علوی گوید مجروح شیرازی مالی از ناحیه  مقدسه نزد مرداس بن علی بامانت گذاشت و نزد مرداس مالی هم از تمیم بن حنظله متعلق بناحیه مقدسه بود بمرداس نامه امد ومال تمیم را بانچه  شیرازی بتو سپرد
 
می دانی که کلمات قدرت توصیف زیبایی تو را ندارند. من بار ها از تو سخن گفتم زمانی که ناراحت بودم ، زمانی که خوشحال بودم ، زمانی که احساساتی شده بودم و توانی برای سخن گفتن نداشتم. من هر روز از تو می گویم. برای بهترین دوستم ، برای یکی از فرشته هایم. سرخط تمام حرف های من با نام تو شروع می شود. حتی به زبان آوردن اسمت باعث می شود قلبم در سینه ام بکوبد و اشک در چشمانم جمع شود. قهرمان زندگی من. قهرمان چه کسی است؟ زمانی که تو در این حد قهرمانی و زیبایی. نمی
 
گاهی زندگی لحظه های جالبی هم داره مثلا" اینکه : من و داداشم با 17 سال تفاوت سنی باهم میشینیم برنامه نویسی می کنیم! یا اینکه باهم میریم یه کلاس مشترک!   بنظرم خیلی قشنگه و عجیبه روزگار چه چیزایی رو نشون آدم میده :) خدایا شکرت * امشب هر دو در تلاش بودیم برنامه راه انداز سون سگمنت رو با آردوینو بنویسیم ، امیرعلی میخواست زودتر از من بنویسه من میخواستم زودتر از امیرعلی بنویسم :) از اونجا که جنس مرد عاشق رقابته ، امیرعلی پیروز شد :) اما خب منم عاشق ت
امروز یه روز متفاوت دیگه.
استاد گفت چند نفر که بهم انرژی مثبت میدن انتخاب کردم تا توی انجمن دور هم جمع بشیم و دعا کنیم و شمع روشن کنیم و یه سری کار دیگه که من زیاد راجب این چیزا اطلاعی ندارم.
برام عجیب بود که من بهش انرژی مثبت میدادم و خودم خبر نداشتم.
برگه اوردیم بیرون و گفت از کینه ها و خشم ها و ناراحتیامون بنویسیم همه چیو بنویسیم اسم هم ببریم از کسایی که ناراحتمون کردن،گفت لازم نیست متن بخونین یا به کسی نشون بدین؛
نوشتم،کلی نوشتم از تموم کین
چند وقت پیش داشتم فکر میکردم که اگه کنکور حذف بشه نصف مردم ایران دیگه نون واسه خوردن ندارن  خودمونیما؛
اینقدر که مافیا و اینا داره که ... ولی کنکور هر چه قدر هم بیخود باشه ،
یه چیز خوبی داره... بیشتر درک میکنی که اونی که حواسش هست داری تلاش میکنی
خداست... و خدا همه چی رو میبینه حتی بهتر از خودت... و واقعا درک میکنی
جمله ی "الحسین مصباح الهدی و سفینه النجات" که اگه از کشتی بی افتی پایین
میشی اون قایق طوفان زده ای که اگه به ساحل برسه مشرک میشه ...
نمی
قبل‌ترها و وقتی کوچکتر بودم به بهانه‌ی خواندن روش ساختن وبلاگ در رشد نوجوان وبلاگ می نوشتم و البته می‌خواندم،مدت‌ها رهایش کردم،شاید به خاطر جذابیتی که دیگر نداشت ،شاید به خاطر تلگرام و اینستاگرام.به هر حال امروز روزی‌ه که می‌خوام دوباره این سنت حسنه رو از سر بگیرم! فقط فرقش با اون موقع این‌ه که اون موقع می‌نوشتم تا خونده بشه و الان از اینستاگرام و توئیتر و تلگرام پناه آورده‌ام به وبلاگ تا خونده نشه ؛ ولی نوشته بشه ! اگه یه نعمت خدا واج
۷۰ ساله به نظر می‌رسید‌ و داشت ”کودک‌شو“  تماشا می‌کرد. خیلی هم تماشا نمی‌کرد البته. برگشته بود این طرف: چرا اومدی این وسط کتاب می‌خونی؟ این چه قرصیه می‌خوری جوون؟! دستت چی شده؟.... حس کردم هر لحظه ممکن است یک ”چه غلطی کردیم...“ از دهنم دربیاید، یادم افتاد چقدر همیشه دلم دهن به دهن شدن با پیرمردها و پیرزن‌ها را می‌خواسته. که مثلا جواب بدهم: می‌خواهم ادای ابن سینا را درآورم که در چارسوق بازار، غرق در شرح فارابی بر مابعدالطبیعه‌ی ارسطو شد
اقا چند  هفته پیش قرار شد من یه مسیر دوساعته رو برای کاری برم ، نشستم کنار دست راننده ،کارت بانکیشو داد بهم گفت یه لحظه اینو داشته باش و  گوشیشو براشت پیام بده که نتونست ، گفت اقا انگلیسی بلدی !!!؟ گفتم اره گفت خب پس گوشیمو بگیر رمزش mahmod هست گفتم خب گفت برو تو پیاما این شماره کارتو برام بنویس منم همینکارو کردم بعد گفت خب بنویس خانم فلانی قابل شمارو نداره و... تا اومدم ارسالش کنم گفت وایسا وایسا تهش بنویس ماجرای اون دختره که قرار شد باش صحبت کنید
سال گذشته همین آذر خودمون وسطاش جایی بودم که احساس تنهایی میکردم حکایت همون در میان جمع و تنها بودنه!
خلاصه که از شدت تنهایی رو به فرار کردن میرفتم که !گوشی و درآوردم و یادداشت و باز کردم و نوشتم همونجا میون همون آدما هر چی که میحواستم اون لحظه باشه و نبود!
امسال طرفای شهریور ومهر وقت گوشی تکونی ی نگاه بهش انداختم و یه لبخند مسخره و پاکش کردم.!
خنده ام گرفته بود از حس و حال و عکس العمل آن موقع..
امسال ولی فرق داشت همه چی فرق داشت  انگاری تمام چیز
تاسوعا و عاشورای امسال را هم به روال سال قبل تنها هستم...این دو روز دلگیر غمگین را که صدای مسجد نزدیکمان خنج به دلم میزند...
سادات اما دلش به رفتن نبود و تا لحظه ی آخر دل از آماده کردن غذا برای من نمیکند...هر طور بود راضی به رفتنش کردم هرچند انقدر وابسته اش شده ام که ته دل من هم به رفتنش نبود...مادرم زن عجیبیست...نه از آن نوع اعجابی که تمام مادران دارند...عجیب بودنش خاص خودش است و من امشب توی دفترچه ام نوشتم تمام عمرم را به این زن بدهکارم...یک جایی جمله
میدونی! چیزی که اذیتم میکنه اینه که آدمای رفته ی زندگیم، قبل از اینکه رفتنشون رو ببینم یا باور کنم، رفته بودن. رفته بودن و من باور نداشتم که رفتن. راستش دیگه موندن بقیه رو هم باور ندارم. کاش اگه قراره برن، قشنگ برن. با خداحافظی برن. برای همیشه برن. حالا بیشتر به عباس معروفی حسودیم میشه واسه اون لحظه ش که نوشت: 
لعنت به رفتنت
 که قشنگ میروی.

+ این پست رو دو سال پیش نوشتم. دو خط آخرش. آه! 
میگفت فکر کن بیان بگن همین ۱۱ تا امام رو داشتیم... امام غائبی در کار نیست. چه تغییری تو زندگیمون پیش میاد؟ 
.
 بخوام صادق باشم باید بگم هیچی... بجز اون لحظه‌هایی که ظلم زمانه نفسگیر میشه و فقط میشه زیر لب گفت اللهم انا نشکوا الیک غیبه ولینا... دیگه تو بقیه لحظه‌هام اتفاقی نمیفته...
.
باید تو خط به خط زندگیمون... تو لحظه به لحظه‌اش بذاریم جاری باشه امام زمان...
یه پایه اصلی زندگی باشه... 
خودمو میگما... فاصلم با این سبک زندگی، زمین تا آسمونه... 
.
ما رو ب
یک ماه بیشتر نیست ،
پس باید لحظه لحظه اش را "قدر" بدانم ...
+ این دفعه همسر سید شهرام شکیبا اومده بود ایوان مقصوره ، خانم ستاره سادات قطبی . خانم دلدار رفت باهش سلام و احوال پرسی کرد :) به نظر زوجِ موفقی میان ماشاالله ...
+ خدایا از امروز و از این لحظه پا گذاشتم در میهمانی با شکوهت ،از همان رزق های واسعت به من و همه ی دوستانم و همه ی کسانی که دارم عنایت کن ...
از رزق دل گرفته تا رزق های مادی ....
چندوقتیه همه‌چیو انداختم به تعویق. هزارتا کار دارم و یک‌هزارمشم انجام نمیدم. بعد کلافه میشم و با عمق وجود میفهمم آدمیزاد به کار و تقلا زنده‌س. ولی بازم همه‌چیو میندازم به تعویق. به فردا و پس‌فرداها. مثل توپی که شوت میکنی جلو و میدونی توی راهی که داری میری ده دقیقه بعد بازم توپه‌ رو میبینی.
تولد مامان کی بود؟ از همون زمان خواسته براش نامه بنویسم. اینقدر که نوشته‌هامو دوست داره، اینقدر که نامه دوست داره، اینقدر که من برا هر جایی و راجع‌به ه
چندوقتیه همه‌چیو انداختم به تعویق. هزارتا کار دارم و یک‌هزارمشم انجام نمیدم. بعد کلافه میشم و با عمق وجود میفهمم آدمیزاد به کار و تقلا زنده‌س. ولی بازم همه‌چیو میندازم به تعویق. به فردا و پس‌فرداها. مثل توپی که شوت میکنی جلو و میدونی توی راهی که داری میری ده دقیقه بعد بازم توپه‌ رو میبینی.
تولد مامان کی بود؟ از همون زمان خواسته براش نامه بنویسم. اینقدر که نوشته‌هامو دوست داره، اینقدر که نامه دوست داره، اینقدر که من برا هر جایی و راجع‌به ه
خود را به خدا بسپار،وقتی که دلت تنگ است؛وقتی که صداقتها آلوده به صد رنگ است
خود را به خدا بسپار،چون اوست که بی رنگ است؛چون وادی عشق است او،چون دور زنیرنگ است
خود دا به خدا بسپار،آن لحظه که تنهایی؛آن لحظه که دل دارد از تو طلب یاری
خود را به خدا بسپار،همراه سراسر اوست؛دیگر تو چه میخواهی ؟!بهر طلبت از دوست
خود را به خدا بسپار آن لحظه که گریانی؛ آن لحظه که از غمها بی تابی و حیرانی
خود را به خدا بسپار،چون اوست نوازشگر؛چون ناز تو می خواهد او را ز درو
عاقا امروز  داشتم توی پست های پیش نویس شده سالها قبلم توی همین وبلاگ میگشتم اون روزا که  هنوز اینستا نرفته بودم یه عالمه پست پیش نویس شده قدیمی دارم برای سالهای نود و چهار و پنج که بعد از ترک وبلاگ هیچ وقت ثبت نشد بین اون پستا این دست نوشتم رو پیدا کردم خیلی خوشم اومد نمیدونم کی این رو نوشتم ولی خب جالب بود برام تصمیم گرفتم امروز انتشارش بدم 

من برایت یک غزل گفتم 
یک غزل ساده 
یک غزل بی ادعا 
یک غزل از جنس شبهای بلند بی تو در آوار سرد آرزو هایم
اینكه سلاح فروخته شده دراثرتعویض محل فروش یامدت زمانی بالاارزش بالایی میافت برای دونالدوحشت آفرین بود.
اوهمیشه ازیادآورشدن عبارت كاغذفاقدارزش واهمه نداشت.معاهدات اسلحه وغیره بیشترزیان نصیبش میكردند.
امكان داشت كشورهاسلاح هارامهندسى معكوس كنند.ازآن جهت تحمیل قوانین استفاده كنندیاازآن بعنوان جانشین طلاودلاراستفاده كنند.
فكراوسراسرسودآورى نداشت دركل بروزبودن همه سلاح هادركشورهاراخواستارنبود.شایدبرایش دنیاجوردیگری معنی پیدامینمو
بهم گفت یه لحظه بیا بیرون فکر کردم با نهاله  
باز گفت یه لحظه بیا بیرون اشاره کردم با منی ؟ 
گفت اره 
بهم گفت من ترم بعد مهمانی گرفتم یه جای دیگه اگر دلخوری ای از طرف من پیش اومده معذرت میخوام
اون لحظه نه دلخوریم مهم بود نه معذرت خواهیش 
فقط رو کلمه مهمانی گرفتن قفل کرده بودم ...
دلم گرفت... 
خیلی دلم برای خودم سوخت گناه دارم
به چه می‌اندیشی!
نگرانی بیجاست...
عشق اینجا
و‎ ‎خدا هم اینجاست،
لحظه‌ها را دریاب
زندگی در فردا
نه، همین امروز است!
 
+++++++++++++++++++++++++++++++
اس ام اس های عاشقانه و زیبا
 
یك زن
برای زیبا ماندن
به دوستت دارم های
مردی نیاز دارد
كه هرروز آرام
در گوشش زمزمه كند
 
+++++++++++++++++++++++++++++++
اس ام اس های عاشقانه کوتاه
 
وقتی انسان‌ها همدیگر را دوست داشته باشند، همدیگر را می‌بخشند. اما وقتی دائما مجبور به این کار شوند، از دوست داشتن دست برمی‌دارند...!
 
++++++++++++++++++++
روزی که دوباره وبلاگم را راه انداختم برای انتخاب اسم مردد بودم. بین اسم قبلی وبلاگم و اسم‌هایی که همیشه برای وبلاگ دوست داشتم و از میان همه آبلوموف انتخاب شد که هیچوقت به آن فکر نکرده‌بودم.آن روزها رمان آبلوموف را می‌خواندم و در هر بخشش خودم را حس می‌کردم، پر بودم از حس همدردی با آبلوموف، حس نفرت از خودم، حس نیاز به تغییر، حس گم شدن. در نهایت به جای تغییر، رمان را کنار گذاشتم و با اسم آبلوموف نوشتم و نفرتم از آبلوموف درونم بیشتر شد. همین!هرب
آه سرانجام این لحظه‌ی ناب که جان اوج می‌گیرد و زبان، و زبان با جان یکی می‌شود و هم آن بر قلم جاری می‌کند که هست؛ کلام او. درست در این لحظه که آفریده با آفریدگار یکی می‌شود و آفرینش جاری می‌گردد. لحظه‌ی ناب ماقبل‌زمان خلقت؛ درست همین لحظه، همین جا.

حلمی | هنر و معنویت
اتوبوس تند میرفت و جاده پر از گردنه
با توجه به اتفاقات اخیر منم احتمال دادم که ممکنه انا لله و انا...
در نتیجه به طور طبیعی یه سوال از خودم پرسیدم،اگه آخرین لحظات عمرت باشه چیکار میکنی؟
خب مدتی فکر کردم و نوشتم و نوشتم...
ولی در نهایت به این نتیجه رسیدم که میخوام کتابم رو بخونم و به موسیقیم گوش بدم.همین!
درست مثل حس خوردن یک آبنبات چوبیِ گردِ سبز با طعم سیب ترش.
همیشه همین بوده جوابم به این سوال که اگه فلان وقت فرصت داشته باشی چیکار میکنی؟
این بو
امشب خیلی تو وبلاگم گشتم تا ببینم سال قبل چه حس و حالی داشتم.
حالا فک میکنم خاطره نوشتنم خوبه ها :)
از خیلی وقت پیش مینوشتم، ولی نه خاطره؛ چرندیات مبهم بی سر و تهی که در لحظه تو ذهنم جریان داشت
البته همونام الان که میخونمشون ارزشمندن
مثلا متن هایی هست در بد حالی عجیبی که ناشی از افسردگی شدیدم بوده نوشتم و یادم میاد در لحظه ی نوشتنشون بی هیچ اغراقی از شدت ناراحتی و حس سنگینی قفسه سینه رو به مرگ بودم
حالا که حالم کمی بهتره و اون متنا رو میخونم به
عجیب و باور نکردنی. مسیر تحولات و سمتی که رهسپارش هستم این گونه است. لحظه ای را به یاد ندارم که فکر این آینده از ذهنم گذشته باشد. بوی مشئوم افکار آدمیان و از آن گندتر، ظاهر فریبنده و نازیبای آنان حالم را بهم می زند. بنظر می رسد دیگر تلاش برای ساختن فایده ای نداشته باشد. باید خودم را برای یک موجود ضد اجتماعی شدن آماده کنم. گوش های گرفته دیگر رنجی ندارند، چرا که صدای رجاله ها خاموش و نامفهوم می شوند. آرام آرام. گام بر میدارم به میعادگاه. لحظه ای که
یه مطلب نوشتم...
کمی طولانی شد اما انصافا تا حالا طولانی تر از این هم زیاد نوشتم...
نمیدونم چرا بیان منتشرش نمیکنه... هر هشدار میده "خطای داخلی سرویس دهنده"
همون مطلب رو به 4 مطلب تقسیمش میکنم منتشر میکنه...
کسی نمیدونه چرا اینطوریه؟
حتی به سه قسمت هم تقسیمش میکنم منتشر نمیکنه...
نمیدونم بیان بهم ریخته...
علائم نگارشی ای تایپ کردم که این هشدار رو میده...
نمیدونم...
 
هر لحظه امتحان است، پیش من و زمانم،
هر لحظه انقلاب است در قلب خو نچکانم.
هر روز من حساب است از عمر کم حسابم،
هر لحظه در شتاب است ایام گل فشانم.
گر پای من کنار است از راه بی کنارم،
فردای من درخشان از نور دیدگانم.
بر دوش من گران است بار گناه یاران،
بار گران دل را تا منزلی رسانم.
در چهره ام نشان است اندوه زندگانی،
در شعر من نهان است پیدا و هم نهانم.
جدیدا خیلی زیاد با خودم حرف میزنم مخصوصا درس خوندنی.
همین که کتاب رو میذارم جلوم، همه اش چرت و پرت میاد به ذهنم، از خاطرات دوران بچگیم گرفته تا مکالمه ی چند دیقه قبلم، حتی برنامه های چند ساعت بعدم. خلاصه این که توی لحظه نیستم. تو هپروتم. شبیه شب های امتحان که اصلا نمی خوابی و سر امتحان هم فقط سوالا رو نگاه می کنی و اصلا نوشتنت نمیاد. حتی اگه بلد باشی، حال نداری بنویسی. خلاصه که این روزا دارم گند می زنم. امتحان ندارم ولی نمی تونم کارام رو انجام بد
دوست دارم بیایی بنشینی کنارم. از اول تا آخر زندگی ام را ورق بزنیم و برایم توضیح بدهی. حرف بزنی. دلجویی کنی. مثلا بگویی فلان‌جا صلاحت نبود، بهترش را برایت نوشتم. آن‌جا خیلی بد شده بودی. باید پس کله ای میخوردی تا به راه بیایی. توی فلان سکانس زندگی ات، خیلی خالص بودی؛ حال کردم. شب قدر ملائکه ام صدای ضجه هایت را به عرش آوردند و اراده کردم تمام سیئاتت را به حسنات بدل کردم...
آخرش هم کتاب زندگی ام را ببندی و بگویی: با ارفاق قبول. دیگر تا ابد پیش خودم هست
 
 
،  در تک تک لحظه ها ، لحظه ای خوب و لحظه ای هم شاید بد ، لحظه ای خوش و لحظه ای شاید  ناخوش ، این لحظه به لحظه ها دست بدست هم میدن و میشن لحظات عمر ما ، اونقدر زندگی کوتاهه و اونقدر آدمها در هیاهوی زندگی غرق میشن که هیچکسی هیچکدوم از دلشوره ها و نگرانی ها و رنج هایی رو که ما کشیدیمو یادش نمیاد ، آدمها رنجهای گذشته  خودشون رو هم در گذر زمان دیگه فراموش میکنن چه برسه به رنج هایی که ما متحمل شدیم ، آدمها همه فکر میکنن خیلی خوب رفتار کردن و حتی اونم
سپس بسامره امدم کیسه پولی دینار بود با جامه یی بمن رسید اندوهگین شدم با خود گفتم پاداش من نزد این مردم یعنی ایمه  این است  . من دعا ی انها را میخواهم  برای مال دنیا میفرستند و ممکن است مقصودش کمی مبلغ باشد و نادانی ورزیدم وان را پس دادم ونامه یی نوشتم گیرنده نامه در ان پاره بمن اشاره یی نکرد وچیزی نگفت سپس سخت پشیمان شدم با خود گفتم من بسبب رد کردم بر مولای خود کافر شدم نامه یی نوشتم و از کار خود پوزش خواستم و بگناه خود اقرار کردم دبنارها بمن ب
در مطلب قبلی نوشتم که نمی‌دانم نوشتن به بهبود حالم کمکی خواهد کرد یا نه، اما ظاهرا بی اثر نبوده است: امروز کمی بر احوالاتم مسلط تر بودم.
تصمیم گرفتم بیشتر بنویسم. تصمیم گرفتم مرتب بنویسم. شاید نوشتن آن درمانی باشد که دنبالش هستم و هنوز پیدایش نکرده ام.
افکارم
افکارم مثل چند کلاف نخ در هم گره خورده هستن و هر لحظه یک سر نخ را پیدا می‌کنم و بعد از چند لحظه به چنان گره‌ای می‌رسم که ترجیح می‌دهم در جستجوی یک سر نخ دیگر باشم.
دارم تلاش میکنم خودم ر
هیچ وقت لحظه های خوش نمیان مگر خودمان بخوایم.
هیچ وقت خوشبخت نمیشیم مگر خودمانبخوایم.
لحظه هارو از دست ندیم چون آدم باید با چیز هایی که کوچین خوشحال باشه مثلا یکی که لامبورگینی داره خوشحاله هنر نکرده کسی که یک‌ کتاب یا ماشین کوکی داره باهاش خوشحاله ایول داره.
روزهارو از دست ندیم به قول تونی استارک( تو فیلم انتقام جویان پایان بازی وقتی که به سال ۱۹۷۰ آمدن روبه پدرش گفت):هنگفت ترین پول توی جهان نمیتونه یک ثانیه رو  بر گردانه.
 
پی نوشت۱:قدر لحظ
دلم تنگه برای غروبای طلائیه
برای غروب شلمچه
دلم تنگه برای اون شب هایی که از یادمان میومدیم و هرکس میرفت توی خودش و به شهدایی فکرمیکرد که یادو خاطرشون دل هارو تسخیر کرده
کاش میشد جنوب باشم...
دلم گریه میخواد فقط همین.
هیچ کجا برای من شلمچه نمیشه
دلتنگِ بهار ۸۹
 اون لحظه رویایی یه قبرخالی انتهای خط مرزی ایران و عراق
صبح نوشت:دیشب موقع خواب احساسم و نوشتم و کلق گریه کردم و خوابیدم
خواب دیدم معتکف شدم تو شلمچه....تو خواب هم بغض داشتم
صبح که بیدار شد
یک پیج اینستاگرامی گفته یود که آرزوهای زمستانتان را بنویسید من هم نوشتم از همه آرزوهایم نوشتم بعد یک دفعه یادم افتاد به کتابی که از کتابخانه مدرسه گرفته بودم وقتی سوم یا دوم راهنمایی بودم اسم کتاب را یادم نیست اسم نویسنده اش را و اسم کاراکتر هایش را نیز به یاد نمی آورم فقط یادم هست که یک پرنده کوچکی بود و یک روز نشست روی شانه ی پسر جوانی بقیه هم با حسرت پسر را نگاه میکردند پسر هم از نگاه ها فرار کرد و رفت به خانه در خانه پرنده به حرف افتاد و گفت
سلام
یادتونه که قبلا گفته بودم که در حال نوشتن یک پست هستم و درست وقتی می خواستم دکمه ی انتشار پست رو بزنم پست حذف شد و تموم چیزهایی که نوشتم پاک شدن؟یادتونه؟خب بالاخره دوباره این پست رو نوشتم و حالا شما دوست های عزیز می تونید بخونیدش. ^_^
امروز می خوام یه کم در مورد مفهوم "بی نهایت" بنویسم.در این باره در کانال تلگرام هم مطلبی نوشتم ولی با خودم فکر کردم که بهتره این جا کامل تر در این مورد صحبت کنم.پس لطفا به ادامه ی مطلب برید. :)
 
ادامه مطلب
به نام او
بازم مینویسم همونطور که در دفتر های خاطراتم نوشتم و در وبلاگ های قدیمی ام میدونم یه روز اگر عمری باشه بازم این نوشته هارو خواهم خوند و اون روز خیلی هاشو اصلا یادم نمیاد در چه حالی نوشتم امروز که اینو مینویسم اتفاق بزرگی رخ داد خیلی بزرگ
میدونم سالها ازش خواهد گذشت ولی فراموش نخواهد شد شاید روزی جراتشو کنم واضح ازش بنویسم ولی امروز اینو میدونم بیش از این دلم راضی نیست اگر عمری باشه وبلاگو کم کم مطالبشو تخصصی تر خواهم کرد و در مورد با
از ترس نرسیدن....
چشماتو ببندی و بخوای که زمان زود بگذره...
بگذره تا برسه به اون لحظه...
بگذره تا برسه به اون لحظه که نمیدونی بعدش چه قدر سخته یا اسون اما میدونی که بعدش حتما فرق داره....
بعدش اصلا مثل قبلش نیست....
همین رو میخوای....
مثل اون لحظه که ته دلت یه حالی میشه تو سرعت و سرازیری....اما بعدش قطعا فرق داره با قبلش...

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها